part¹³🎻🍪🥢
فلش بک به چند ساعت قبل :
نلی « نفس عمیقی کشیدم و با دستم قطره های اشک مزاحمی که جلوی دیدم رو گرفته بودن کنار زدم! اروم چند تقه به در زدم که صدای مصمم پدرم از پشت در شنیده شد
روبر « بیا داخل
نلی « پدر
_نگاهش به کیف دستی مشکی ای که دست دخترکش بود اوفتاد و دست دیگرش که قفل دست تهیونگ شده بود.... میدونست برای چی اینجاست و خوشحال بود که قبل از رفتن دخترکش رو میبینه
روبر « تصمیمتون رو گرفتین؟
تهیونگ « شما مشکلی با این موضوع ندارید؟
روبر « من فقط میخوام نلی شاد باشه... اما باید بهم قول بدی مراقبش باشی! اون با ارزش ترین دارایی منه
تهیونگ « مطمئن باشید به قیمت جونم ازش محافظت میکنم
روبر « امیدوارم این عشق ابدی باشه اما تهیونگ اگه احساس کردی حست رو به
نلی من از دست دادی لطفا اونو بهم برگردون.... من همیشه منتظرش میمونم
نلی « پدر * با گریه
روبر « *بغل کردن نلی... مراقب خودت باش پرنسس کوچولوی من
نلی « پدر شاید من بهتر از بچه های مردم نبودم اما شما بهترین پدر و مادر دنیایین.... برمیگردم! مطمئن باشین وقتی همه چی اروم شد برمیگردم
_پدرش ادم منطقی ای بود اما چطور از مادرش خداحافظی میکرد؟
نلی « پ.. پدر... چطور از مادر
مادر نلی « نلیه من *با گریه
نلی « فکر اینکه این ممکنه اخرین باری باشه که اونا رو در آغوش میکشم قلبم رو بدرد میورد... بزور از مادر و پدرم دل کندم و اونا با چشمای اشکی بدرقه ام کردن! اون روز به خودم قول دادم روزی که برمیگردم..جوری برگردم که اشک های امروزشون به شیرین ترین لبخند تبدیل بشه
....پایان فلش بک.....
تهیونگ « اگه تحملش برات سخته میتونیم....
نلی « برای برگشت خیلی دیره ته! حالا که این انتخاب ما بوده بهتره تا تهش بریم.....
تهیونگ « *لبخند.... قول میدم تمام اشکای امروزت رو جبران کنم
نلی « لبخند! شک ندارم همین کارو میکنی
تهیونگ « تقریبا عصر شده بود و برای اینکه یه کم استراحت کنیم تصمیم گرفتیم به یه استراحتگاه محلی بریم.... اسب ها رو اونجا بستیم و برای اینکه شناسایی نشیم کلاهمون رو تا حد ممکن پایین اوردیم
نلی « مردم اینجا بَرده حرف بودن! منتظر بودن اتفاقی بیفته تا اونو نُقل مجلسش کنن..... همون طور که انتظار داشتیم صحبت از ما بود! خبر این اتفاق عین بمب توی کشور پیچیده بود... اون موقع بود که فهمیدم بعد از رفتن ما فرستاده های سلطنتی به قلمرو ما رفتن
تهیونگ « اوضاع از اون چیزی که انتظارش رو داشتیم بدتره... اگه فردا از کشور خارج نشیم کارمون ساخته اس
نلی « موافقم
مرد « شنیدین که میگن دختره حامله بوده؟؟
_با شنیدن این حرف اب توی گلوی نلی گیر کرد و تا مرز خفگی رفت! حرفهایی که از زبون این مردم میشنید باعث میشد شاخ در بیاره....
نلی « نفس عمیقی کشیدم و با دستم قطره های اشک مزاحمی که جلوی دیدم رو گرفته بودن کنار زدم! اروم چند تقه به در زدم که صدای مصمم پدرم از پشت در شنیده شد
روبر « بیا داخل
نلی « پدر
_نگاهش به کیف دستی مشکی ای که دست دخترکش بود اوفتاد و دست دیگرش که قفل دست تهیونگ شده بود.... میدونست برای چی اینجاست و خوشحال بود که قبل از رفتن دخترکش رو میبینه
روبر « تصمیمتون رو گرفتین؟
تهیونگ « شما مشکلی با این موضوع ندارید؟
روبر « من فقط میخوام نلی شاد باشه... اما باید بهم قول بدی مراقبش باشی! اون با ارزش ترین دارایی منه
تهیونگ « مطمئن باشید به قیمت جونم ازش محافظت میکنم
روبر « امیدوارم این عشق ابدی باشه اما تهیونگ اگه احساس کردی حست رو به
نلی من از دست دادی لطفا اونو بهم برگردون.... من همیشه منتظرش میمونم
نلی « پدر * با گریه
روبر « *بغل کردن نلی... مراقب خودت باش پرنسس کوچولوی من
نلی « پدر شاید من بهتر از بچه های مردم نبودم اما شما بهترین پدر و مادر دنیایین.... برمیگردم! مطمئن باشین وقتی همه چی اروم شد برمیگردم
_پدرش ادم منطقی ای بود اما چطور از مادرش خداحافظی میکرد؟
نلی « پ.. پدر... چطور از مادر
مادر نلی « نلیه من *با گریه
نلی « فکر اینکه این ممکنه اخرین باری باشه که اونا رو در آغوش میکشم قلبم رو بدرد میورد... بزور از مادر و پدرم دل کندم و اونا با چشمای اشکی بدرقه ام کردن! اون روز به خودم قول دادم روزی که برمیگردم..جوری برگردم که اشک های امروزشون به شیرین ترین لبخند تبدیل بشه
....پایان فلش بک.....
تهیونگ « اگه تحملش برات سخته میتونیم....
نلی « برای برگشت خیلی دیره ته! حالا که این انتخاب ما بوده بهتره تا تهش بریم.....
تهیونگ « *لبخند.... قول میدم تمام اشکای امروزت رو جبران کنم
نلی « لبخند! شک ندارم همین کارو میکنی
تهیونگ « تقریبا عصر شده بود و برای اینکه یه کم استراحت کنیم تصمیم گرفتیم به یه استراحتگاه محلی بریم.... اسب ها رو اونجا بستیم و برای اینکه شناسایی نشیم کلاهمون رو تا حد ممکن پایین اوردیم
نلی « مردم اینجا بَرده حرف بودن! منتظر بودن اتفاقی بیفته تا اونو نُقل مجلسش کنن..... همون طور که انتظار داشتیم صحبت از ما بود! خبر این اتفاق عین بمب توی کشور پیچیده بود... اون موقع بود که فهمیدم بعد از رفتن ما فرستاده های سلطنتی به قلمرو ما رفتن
تهیونگ « اوضاع از اون چیزی که انتظارش رو داشتیم بدتره... اگه فردا از کشور خارج نشیم کارمون ساخته اس
نلی « موافقم
مرد « شنیدین که میگن دختره حامله بوده؟؟
_با شنیدن این حرف اب توی گلوی نلی گیر کرد و تا مرز خفگی رفت! حرفهایی که از زبون این مردم میشنید باعث میشد شاخ در بیاره....
۷۶.۱k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.