فیک سایه " پارت ۳ "
یکی از همکلاسی هام کنارم ایستاد و گفت : شنیدم شاگرد جدیدی !
هارا : بله ..
دختر : تو چقدر با ادبی ، باهام رسمی حرف نزن . من اسمم رزآن هستش . و توام که هارا هستی .. راستی تو اولین دختری بودی که جونگکوک باهات حرف زد .
هارا : اولین دختر ؟ پس قبلا چیکار میکرد ؟
رزآن : اگر کسی مزاحمش میشد با اشاره ی چشمهاش به اونا میفهموند که باید ازش دور بشن . امروز بعد از دوماه صداش رو شنیدم .
هارا :بعد از دوماه ؟
رزآن : آره ، خیلی پسر ترسناک و عجیبیه . اوه پدرم اومد من باید برم
بعد از رفتن رزآن از جاده رد شدم و سوار ماشین سوکجین شدم .
جین : روز خوبی بود ؟
هارا : نه ، ولی حدس بزن کی رو دیدم ؟
جین : نمیدونم خودت بگو .
هارا : جونگکوک !
جین : چی ؟ برادر ناتنیمون ؟
هارا : معلومه .. آیگو اون خیلی خفن تر از چیزیه که فکرشو میکردم .. اون حتی از تو خوشگل تره
جین : هیچکی از من خوشگل تر نیست ، من حرفتو باور نمیکنم
هارا : فکر میکنی دارم دروغ میگم ؟
جین : هوففف مهم نیست .. مامان گفت یک راست بریم عمارت جئون !
هارا : چی ؟ بریم خونه ی پدر جونگکوک ؟
جین : آره ، مامان منتظرمونه . میخواد مارو به آقای جئون معرفی کنه .
هارا : ولی .. جونگکوک ام هست ؟
جین با بی حوصلهگی گفت : چقدر سوال میپرسی .. معلومه که هست .
هارا : من .. باید لباسهام رو عوض کنم .
جین : میریم فروشگاه لباس بخریم .
*جونگکوک*
از دانشگاه ، مستقیم به سمت کلاب حرکت کرد .
وقتی به کلاب رسید ، روی میز همیشگی پیش هیونگش نشست .
هوسوک : جونگو چته ؟ چرا امروز انقدر عصبی ای ؟
جونگکوک : پدرم .. بهت نگفته بودم ؟
هوسوک : گفته بودی ، خب اتفاقات دیگه ای افتاده ؟
جونگکوک : انگار دست بردار نیست .. امروز اون زن که قراره مادر ناتنیم بشه رو به خونه دعوت کرده ، قراره بچه هاش هم بیان .
هوسوک :جونگکوک رفیق یادته گفتی پدرت حتی از یه غریبه هم برات بی ارزش تره ؟
جونگکوک : خب که چی ؟
هوسوک : پس به کارهاش اهمیت نده . بزار ازدواج کنه .. حالا که از یه غریبه هم برات بی ارزش تره پس باید کارهاش رو نادیده بگیری .
جونگکوک: هه راست میگی ، چرا برام مهمه که اون عوضی چیکار میکنه ؟
هوسوک : درسته .. اصلا اهمیت نده .
جونگکوک : همیشه ، با حرفهات آرومم میکنی . اگر گِی بودم شاید .. دلم میخواست که..
هوسوک : آیشش ادامه نده ، پسره ی چندش .
جونگکوک لبخند دندون نمایی تحویل هوسوک داد و گفت : حالا برو اون بطری جاگرمیستر و بیار .
*هارا*
با سوکجین وارد عمارت شدیم .
جین با دهن نیمه باز به خونه نگاه میکرد
زدم به شونه اش و آروم گفتم : انقدر ندیده بازی در نیار .
جین : هارا باورت میشه میخوایم بیایم اینجا زندگی کنیم ؟ واییی این عمارت خیلی عالیه .
هارا : آیش گفتم ساکت شو الان آبرومونو میبری .
مامان : بالاخره اومدین ؟
هارا : اوه مامان ..
وقتی به آخر سالن رسیدیم روی کاناپه مشکی رنگ روبروی مامان و مَرد پیری که به نظر میاومد آقای جئون باشه نشستیم .
آقای جئون : خوش اومدید .
من و جین هردو تشکر کردیم .
آقای جئون : قبل از اینکه هر نوع وصلتی صورت بگیره دلم میخواد باهاتون حرف بزنم .
جین : بفرمایید آقای جئون .
آقای جئون : فکر نمیکنم نیاز باشه درمورد پسرم حرف بزنم ، خودتون میدونید پسر لجباز و یک دنده ایه اما اگر بهتون اعتماد کنه پسر حرف گوش کنی میشه و میفهمید که دل پاکی داره .
جین زیرلبی گفت: معلومه .
زدم به شونه اش و در گوشش گفتم : ساکت شو .
آقای جئون : خب میگفتم .. من نمیخوام به عنوان یک پدر ناتنی کنار شما باشم بلکه میخوام مثل پدرتون حامی شما باشم و تمام خواسته های شمارو برآورده کنم ، امیدوارم که مثل یک خانواده تا ابد کنارهم بمونیم . شما بچه ها مشکلی با من ندارید ؟
خواستم حرفی بزنم که جین گفت : نه ، تا وقتی که پسرتون جلوی پام سنگ نندازه .
مامان : جینا عزیزم درست حرف بزن .
آقای جئون : اصلا نگران جونگکوک نباشید . فکر میکنم تو جای هیونگ جونگکوک باشی پس کمی تحملش کن تا به همه چیز عادت کنه .
سوکجین : باشه .
هارا : ببخشید پسرتون .. کجان ؟
جین تک سرفه ای کرد و زد به بازوم .
هارا : چیه ؟ میخوام برادرم رو ببینم .
سوهو : پسرم ، الان میرسه !
با شنیدن قدم هایی که هر دفعه نزدیک تر میشد قلبم به تپش افتاد .
جونگکوک : سلام .. پدر .
کلمه " پدر " رو خیلی کشدار و ترسناک گفت .
سرم رو بالا گرفتم و نگاهی بهش انداخت .
جونگکوک : چی ؟! تو؟
سوهو : پسرم درست نیست از کلمه ی تو استفاده کنی . ایشون خواهرته !
هارا : نه بزارید راحت باشه ، کیم هارا هستم .. خوشحالم که میبینمتون .
جین : منم مجبورم خودم و معرفی کنم ؟
جونگکوک : نه تو یه نفر هیچ حرفی نزن .
جین : یااا ..
تهیون : بسه بچه ها .. جونگکوکا میشه بشینی کمی باهم حرف بزنیم ؟
جونگکوک با اخم کنارم نشست
-
پارت۴ = ۲۰+کامنت
هارا : بله ..
دختر : تو چقدر با ادبی ، باهام رسمی حرف نزن . من اسمم رزآن هستش . و توام که هارا هستی .. راستی تو اولین دختری بودی که جونگکوک باهات حرف زد .
هارا : اولین دختر ؟ پس قبلا چیکار میکرد ؟
رزآن : اگر کسی مزاحمش میشد با اشاره ی چشمهاش به اونا میفهموند که باید ازش دور بشن . امروز بعد از دوماه صداش رو شنیدم .
هارا :بعد از دوماه ؟
رزآن : آره ، خیلی پسر ترسناک و عجیبیه . اوه پدرم اومد من باید برم
بعد از رفتن رزآن از جاده رد شدم و سوار ماشین سوکجین شدم .
جین : روز خوبی بود ؟
هارا : نه ، ولی حدس بزن کی رو دیدم ؟
جین : نمیدونم خودت بگو .
هارا : جونگکوک !
جین : چی ؟ برادر ناتنیمون ؟
هارا : معلومه .. آیگو اون خیلی خفن تر از چیزیه که فکرشو میکردم .. اون حتی از تو خوشگل تره
جین : هیچکی از من خوشگل تر نیست ، من حرفتو باور نمیکنم
هارا : فکر میکنی دارم دروغ میگم ؟
جین : هوففف مهم نیست .. مامان گفت یک راست بریم عمارت جئون !
هارا : چی ؟ بریم خونه ی پدر جونگکوک ؟
جین : آره ، مامان منتظرمونه . میخواد مارو به آقای جئون معرفی کنه .
هارا : ولی .. جونگکوک ام هست ؟
جین با بی حوصلهگی گفت : چقدر سوال میپرسی .. معلومه که هست .
هارا : من .. باید لباسهام رو عوض کنم .
جین : میریم فروشگاه لباس بخریم .
*جونگکوک*
از دانشگاه ، مستقیم به سمت کلاب حرکت کرد .
وقتی به کلاب رسید ، روی میز همیشگی پیش هیونگش نشست .
هوسوک : جونگو چته ؟ چرا امروز انقدر عصبی ای ؟
جونگکوک : پدرم .. بهت نگفته بودم ؟
هوسوک : گفته بودی ، خب اتفاقات دیگه ای افتاده ؟
جونگکوک : انگار دست بردار نیست .. امروز اون زن که قراره مادر ناتنیم بشه رو به خونه دعوت کرده ، قراره بچه هاش هم بیان .
هوسوک :جونگکوک رفیق یادته گفتی پدرت حتی از یه غریبه هم برات بی ارزش تره ؟
جونگکوک : خب که چی ؟
هوسوک : پس به کارهاش اهمیت نده . بزار ازدواج کنه .. حالا که از یه غریبه هم برات بی ارزش تره پس باید کارهاش رو نادیده بگیری .
جونگکوک: هه راست میگی ، چرا برام مهمه که اون عوضی چیکار میکنه ؟
هوسوک : درسته .. اصلا اهمیت نده .
جونگکوک : همیشه ، با حرفهات آرومم میکنی . اگر گِی بودم شاید .. دلم میخواست که..
هوسوک : آیشش ادامه نده ، پسره ی چندش .
جونگکوک لبخند دندون نمایی تحویل هوسوک داد و گفت : حالا برو اون بطری جاگرمیستر و بیار .
*هارا*
با سوکجین وارد عمارت شدیم .
جین با دهن نیمه باز به خونه نگاه میکرد
زدم به شونه اش و آروم گفتم : انقدر ندیده بازی در نیار .
جین : هارا باورت میشه میخوایم بیایم اینجا زندگی کنیم ؟ واییی این عمارت خیلی عالیه .
هارا : آیش گفتم ساکت شو الان آبرومونو میبری .
مامان : بالاخره اومدین ؟
هارا : اوه مامان ..
وقتی به آخر سالن رسیدیم روی کاناپه مشکی رنگ روبروی مامان و مَرد پیری که به نظر میاومد آقای جئون باشه نشستیم .
آقای جئون : خوش اومدید .
من و جین هردو تشکر کردیم .
آقای جئون : قبل از اینکه هر نوع وصلتی صورت بگیره دلم میخواد باهاتون حرف بزنم .
جین : بفرمایید آقای جئون .
آقای جئون : فکر نمیکنم نیاز باشه درمورد پسرم حرف بزنم ، خودتون میدونید پسر لجباز و یک دنده ایه اما اگر بهتون اعتماد کنه پسر حرف گوش کنی میشه و میفهمید که دل پاکی داره .
جین زیرلبی گفت: معلومه .
زدم به شونه اش و در گوشش گفتم : ساکت شو .
آقای جئون : خب میگفتم .. من نمیخوام به عنوان یک پدر ناتنی کنار شما باشم بلکه میخوام مثل پدرتون حامی شما باشم و تمام خواسته های شمارو برآورده کنم ، امیدوارم که مثل یک خانواده تا ابد کنارهم بمونیم . شما بچه ها مشکلی با من ندارید ؟
خواستم حرفی بزنم که جین گفت : نه ، تا وقتی که پسرتون جلوی پام سنگ نندازه .
مامان : جینا عزیزم درست حرف بزن .
آقای جئون : اصلا نگران جونگکوک نباشید . فکر میکنم تو جای هیونگ جونگکوک باشی پس کمی تحملش کن تا به همه چیز عادت کنه .
سوکجین : باشه .
هارا : ببخشید پسرتون .. کجان ؟
جین تک سرفه ای کرد و زد به بازوم .
هارا : چیه ؟ میخوام برادرم رو ببینم .
سوهو : پسرم ، الان میرسه !
با شنیدن قدم هایی که هر دفعه نزدیک تر میشد قلبم به تپش افتاد .
جونگکوک : سلام .. پدر .
کلمه " پدر " رو خیلی کشدار و ترسناک گفت .
سرم رو بالا گرفتم و نگاهی بهش انداخت .
جونگکوک : چی ؟! تو؟
سوهو : پسرم درست نیست از کلمه ی تو استفاده کنی . ایشون خواهرته !
هارا : نه بزارید راحت باشه ، کیم هارا هستم .. خوشحالم که میبینمتون .
جین : منم مجبورم خودم و معرفی کنم ؟
جونگکوک : نه تو یه نفر هیچ حرفی نزن .
جین : یااا ..
تهیون : بسه بچه ها .. جونگکوکا میشه بشینی کمی باهم حرف بزنیم ؟
جونگکوک با اخم کنارم نشست
-
پارت۴ = ۲۰+کامنت
۱۰۷.۵k
۲۱ اسفند ۱۳۹۹