پارت پانزدهم عشق ناشناسم :
پارت پانزدهم عشق ناشناسم :
ویو کوک: بعد از اینکه زخمم بهتر شد دکتر بالاخره بهم اجازه مرخص شدن داد و منم سریع از فرصت استفاده کردم و از بیمارستان خارج شدم
دکتر کلی غر زد و گفت چیکار باید بکنم و چیکار نباید بکنم ولی اون موقع حواسم به دکتر نبود
چون مطمئن بودم اون بیشرف داره نقشه میکشه که یه بلایی سر یکی بیاره
زنگ زدم به جین و اون گفت تمام تلاششون رو دارن میکنن
همه فکر میکنن خیلی پیدا کردنش آسونه ولی اون خیلی عو++++ضی تر از این حرفاست
پس منم تصمیم گرفتم برم پیش آت
رفتم پیشش و زنگ خونه اش رو زدم
آت: کیه ؟
چرا این موقع صبح زنگ میزنی برو بخواب
کوک : ( وقتی اینو گفت من لبخندی به کیوت بودنش زدم)منم آت، درو باز میکنی ؟
آت: آره بیا تو
واقعا انتظار نداشتم درو باز کنه !
رفتم تو و دیدمش بهش سلام کردم
بهم دست تکون داد و با اون پتویی که دورش بود رفت تو اتاق و رو تخت خوابید
رفتم تو اتاق و دیدمش که خیلی کیوت خوابیدم
فهمیدم که اصلا متوجه نشده چی شده که درو باز کرده
این خطرناکه
همون لحظه یه بادیگارد رو اوکی کردم
و چند دقیقه اون جا نشستم
و بعد از نیم ساعت
از تو اتاق با خمیازه بیرون اومد
و سمت آشپزخونه رفت و یه لیوان قهوه خورد و بعد از دیدن من جیغ کشید
آت: تو اینجا چیکار میکنی ها؟؟
کوک: خودت درمو باز کردی
ات: برو گمشو بیرون
برووو(جیغ)
کوک:آت آروم باش
اوکی ؟
آروم باش کاریت ندارم
آت: نشنیدی چی گفتم ؟
گمشو بیرون
یا زنگ میزنم پلیس
کوک: باشه میرم
داشتم میرفتم که یهو سرم گیج رفت و افتادم
ات: کوک....کوک چی شدی
کوک: خوبم ، ولی دارم گم میشم برم
آت: نمیتونی اینجوری بری
پاشو پاشو بریم
کوک: باشه
آت: پس بری.......
صدای بلندی اومد
کوک: چی بود ؟
آت: نمیدونم......
کوک کوک یه آقایی با لباس مشکی اومد تو
کوک: چی؟!
آت: من میترسم
در باز شد و اومد تو
مرد :آقای جئون
کوک: آخه مرد حسابی کدوم بادیگاردی اینجوری میاد تو؟
هماهنگ کن خب ترسیدم
آت: بادیگارد؟ چی؟!
کوک:(توضیح میده قضیه رو)
آت: باشه
پس بیا کمک کن بلندش کنیم
مرد: چشم خانم
ویو کوک: بعد از اینکه زخمم بهتر شد دکتر بالاخره بهم اجازه مرخص شدن داد و منم سریع از فرصت استفاده کردم و از بیمارستان خارج شدم
دکتر کلی غر زد و گفت چیکار باید بکنم و چیکار نباید بکنم ولی اون موقع حواسم به دکتر نبود
چون مطمئن بودم اون بیشرف داره نقشه میکشه که یه بلایی سر یکی بیاره
زنگ زدم به جین و اون گفت تمام تلاششون رو دارن میکنن
همه فکر میکنن خیلی پیدا کردنش آسونه ولی اون خیلی عو++++ضی تر از این حرفاست
پس منم تصمیم گرفتم برم پیش آت
رفتم پیشش و زنگ خونه اش رو زدم
آت: کیه ؟
چرا این موقع صبح زنگ میزنی برو بخواب
کوک : ( وقتی اینو گفت من لبخندی به کیوت بودنش زدم)منم آت، درو باز میکنی ؟
آت: آره بیا تو
واقعا انتظار نداشتم درو باز کنه !
رفتم تو و دیدمش بهش سلام کردم
بهم دست تکون داد و با اون پتویی که دورش بود رفت تو اتاق و رو تخت خوابید
رفتم تو اتاق و دیدمش که خیلی کیوت خوابیدم
فهمیدم که اصلا متوجه نشده چی شده که درو باز کرده
این خطرناکه
همون لحظه یه بادیگارد رو اوکی کردم
و چند دقیقه اون جا نشستم
و بعد از نیم ساعت
از تو اتاق با خمیازه بیرون اومد
و سمت آشپزخونه رفت و یه لیوان قهوه خورد و بعد از دیدن من جیغ کشید
آت: تو اینجا چیکار میکنی ها؟؟
کوک: خودت درمو باز کردی
ات: برو گمشو بیرون
برووو(جیغ)
کوک:آت آروم باش
اوکی ؟
آروم باش کاریت ندارم
آت: نشنیدی چی گفتم ؟
گمشو بیرون
یا زنگ میزنم پلیس
کوک: باشه میرم
داشتم میرفتم که یهو سرم گیج رفت و افتادم
ات: کوک....کوک چی شدی
کوک: خوبم ، ولی دارم گم میشم برم
آت: نمیتونی اینجوری بری
پاشو پاشو بریم
کوک: باشه
آت: پس بری.......
صدای بلندی اومد
کوک: چی بود ؟
آت: نمیدونم......
کوک کوک یه آقایی با لباس مشکی اومد تو
کوک: چی؟!
آت: من میترسم
در باز شد و اومد تو
مرد :آقای جئون
کوک: آخه مرد حسابی کدوم بادیگاردی اینجوری میاد تو؟
هماهنگ کن خب ترسیدم
آت: بادیگارد؟ چی؟!
کوک:(توضیح میده قضیه رو)
آت: باشه
پس بیا کمک کن بلندش کنیم
مرد: چشم خانم
۴.۹k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.