·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part⁷
لب هایش را نزدیک لب های صورتی دخترک برد و مسیرش را به گوش دخترک عوض کرد و به طور جذاب و ارامی لب زد«من از اینجا نمیرم مهم نیست چی بشه فهمیدی؟» و از روی بدن ظریف دخترک بلند شد و گفت«لباساتو بپوش کاریت ندارم» و روی تخت نشست و گوشی سیاه رنگش را بر دست گرفت و دخترک که مطمئن شد و میدانست پسر از آن دسته ادم هایی نیست که هرشب دختری روی تخت زیر پسر است،نیست پس اعتماد کرد و حوله را از تن سفیدش جدا کرد و مشغول پوشیدن لباس هایش شد موی سیاهش با بدن سفیدش تضاد زیبایی ایجاد کرده بود پس از پوشیدن کامل لباس هایش(عکس میزارم) با حوله موی خیسش را که کمی اب از آن میچکید را کمی با حوله نم گیری کرد و دیگر دست از خشک کردن انها کشید و بلند شد و به سمت تخت سفید رنگ رفت و دراز کشید که پسر گفت«چرا موهاتو خشک نکردی» دخترک هم ادامه داد«چون حوصله هیچیو ندارم» پسر همونطور که حواسش هم به دخترک و هم به گوشی اش بود گفت«هه حالا برای من به جایی رسیدی که حوصله هیچیو نداری»
دخترک هم گفت«حتی حوصله داشتن هم توی این خونه زوریه ها!» پسر که دید دخترک زود ناراحت و عصبی میشود ادامه داد«آره توی این خونه من هرچی بگم باید انجام بشه!» دخترک که عصبانی بود و به وجد آمده بود با صدایی بلند ادامه داد«من نمیخوام توی این جهنم باشم از تو و قوانین فاکی خونت و خود خونه ی فاکیت متنفرم هوانگ فاک.ینگ هیونجین (بیبخشید)» پسر با اینکه عصبانی بود با خونسردی همیشگی اش ادامه داد«باشه من فاکی اما تویی که هرشب زیر یکی مثل منی چی میخوای بگی» دخترک با عصبانیت و بغض فاکی که خفه اش کرده بود گفت«الان من شدم هر.زه؟» و بعد داد زد«واقعا پررویی!منو توی این خونه فاکی آوردی و زندانیم کردی بعدهم انتظار داری وقتی دستور میدی بگم چشم اررررباب هااا» پسر با خونسردی بیش از حدش ادامه داد«راستشو بگو چند بار از چند تا مرد حامله شدی» دخترک با این جمله لبخند غمگینی زد و سرش را پایین گرفت که کمی بعد یک قطره اشک بر روی ملافه افتاد دخترک ارام زمزمه کرد«چطوری دلت میاد به منی که فقط ¹⁸ سالمه اینجوری حرف بزنی» پسر گفت«همونطور که تو دلت میاد به من بگی فاکی!» دخترک گفت«اصن معذرت میخوام ازت ولی حداقل من هق...یه دلیلی...هق...دارم اما تو...هق به من گفتی...هق هرزه من واقعا...لایق این کلمه ام؟ اره حتما...هق...هستم،ولی زیرخواب؟:)من واقعا...هق...کوچولو نبودم برای این حرف؟:)» پسر هم گفت«باشه باشه بیا تمومش کنیم بلند شو» دخترک هم مانند دختر بچه ³ساله اشک هایش را پاک کرد و لبخندی زد نوک بینی سفیدش قرمز شده بود پسر گفت«بیا اینجا بشین»...
شرایطا: ³لایک⁴کامنت
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part⁷
لب هایش را نزدیک لب های صورتی دخترک برد و مسیرش را به گوش دخترک عوض کرد و به طور جذاب و ارامی لب زد«من از اینجا نمیرم مهم نیست چی بشه فهمیدی؟» و از روی بدن ظریف دخترک بلند شد و گفت«لباساتو بپوش کاریت ندارم» و روی تخت نشست و گوشی سیاه رنگش را بر دست گرفت و دخترک که مطمئن شد و میدانست پسر از آن دسته ادم هایی نیست که هرشب دختری روی تخت زیر پسر است،نیست پس اعتماد کرد و حوله را از تن سفیدش جدا کرد و مشغول پوشیدن لباس هایش شد موی سیاهش با بدن سفیدش تضاد زیبایی ایجاد کرده بود پس از پوشیدن کامل لباس هایش(عکس میزارم) با حوله موی خیسش را که کمی اب از آن میچکید را کمی با حوله نم گیری کرد و دیگر دست از خشک کردن انها کشید و بلند شد و به سمت تخت سفید رنگ رفت و دراز کشید که پسر گفت«چرا موهاتو خشک نکردی» دخترک هم ادامه داد«چون حوصله هیچیو ندارم» پسر همونطور که حواسش هم به دخترک و هم به گوشی اش بود گفت«هه حالا برای من به جایی رسیدی که حوصله هیچیو نداری»
دخترک هم گفت«حتی حوصله داشتن هم توی این خونه زوریه ها!» پسر که دید دخترک زود ناراحت و عصبی میشود ادامه داد«آره توی این خونه من هرچی بگم باید انجام بشه!» دخترک که عصبانی بود و به وجد آمده بود با صدایی بلند ادامه داد«من نمیخوام توی این جهنم باشم از تو و قوانین فاکی خونت و خود خونه ی فاکیت متنفرم هوانگ فاک.ینگ هیونجین (بیبخشید)» پسر با اینکه عصبانی بود با خونسردی همیشگی اش ادامه داد«باشه من فاکی اما تویی که هرشب زیر یکی مثل منی چی میخوای بگی» دخترک با عصبانیت و بغض فاکی که خفه اش کرده بود گفت«الان من شدم هر.زه؟» و بعد داد زد«واقعا پررویی!منو توی این خونه فاکی آوردی و زندانیم کردی بعدهم انتظار داری وقتی دستور میدی بگم چشم اررررباب هااا» پسر با خونسردی بیش از حدش ادامه داد«راستشو بگو چند بار از چند تا مرد حامله شدی» دخترک با این جمله لبخند غمگینی زد و سرش را پایین گرفت که کمی بعد یک قطره اشک بر روی ملافه افتاد دخترک ارام زمزمه کرد«چطوری دلت میاد به منی که فقط ¹⁸ سالمه اینجوری حرف بزنی» پسر گفت«همونطور که تو دلت میاد به من بگی فاکی!» دخترک گفت«اصن معذرت میخوام ازت ولی حداقل من هق...یه دلیلی...هق...دارم اما تو...هق به من گفتی...هق هرزه من واقعا...لایق این کلمه ام؟ اره حتما...هق...هستم،ولی زیرخواب؟:)من واقعا...هق...کوچولو نبودم برای این حرف؟:)» پسر هم گفت«باشه باشه بیا تمومش کنیم بلند شو» دخترک هم مانند دختر بچه ³ساله اشک هایش را پاک کرد و لبخندی زد نوک بینی سفیدش قرمز شده بود پسر گفت«بیا اینجا بشین»...
شرایطا: ³لایک⁴کامنت
۵.۴k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.