رمان دلربای کوچولوی من 💖✨🌜
رمان دلربای کوچولوی من 💖✨🌜
#Part_32
#Salar
بلند شد وهراسون شروع کرد به پوشیدن لباس هاش و بستن موهاش و در آخر مانتوی بلندشو پوشید و لنگان لنگان بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت
درو از پشت قفل کردم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم...
#Arsalan
با نوری که تو چشمم میخورد چشمامو باز کردم و بلند شدم و دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و رفتم بیرون که دیدم همه روی میز نشستن و دارن صبحونه میخورن سلامی زیر لب کردم و روی صندلی نشستم که پدر طوبا خانمو صدا زد:
طوبا: جانم آقا؟
اردلان: واسه اون دختر صبحونه ببر از ضعف نمیره
ارسلان:نمیخواد ببری بالا بهش بگو بیاد پایین
اردلان: ارسلان؟؟؟؟
ارسلان:طوبا خانم بیچاره هر روز نمیتونه سی تا پله رو بالا بره و بیاد پایین که ، میاد غذاشو میخوره و میره بالا دیگه
هستی: کلفت شده که همین کارو بکنه دیگه اه
ارسلان: هستی حرف دهنتو بفهم
اردلان:تمومش کنید(با داد)
با داد بابا هر دومون ساکت شدیم و مشغول غذا خوردن شدیم ولی پدر و هستی هردوشون به پشت من خیره شده بودن برگشتم ببینم چخبرع که منم مثل اونا خیره شدم به زیبایی دختری که روبروم قرار داشت
دیانا:سلام
به خودم اومدم و خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
ارسلان: بیا بشین
صندلی کنارمو عقب کشیدم براش که اونم آروم اومد و نشست موهای مشکیش که دورش ریخته بود و یه پیرهن بلند سفید که از کمر به پایینش شبیه دامن بود و تضاد قشنگی با موهاش ایجاد کرده بود کلن عین پرنسس ها شده بود حتی کبودی های روی صورتش هم چیزی از زیباییش کم نمیکرد:
اردلان:بزار بچه غذاشو بخوره چرا انقد نگاهش میکنی؟
دیانا دستشو آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد و گفت:
دیانا: آقا فکر کنم دیشب دستم در رفته
به دستاش نگاه کردم که جفتشون باد کرده بود
ارسلان: به کجا زدی دستتو مگه؟
یه نگاه به هستی کرد و سرشو انداخت پایین به هستی نگاهی انداختم که بی خیال داشت صبحونشو میخورد.
#ادامه_دارد
#Part_32
#Salar
بلند شد وهراسون شروع کرد به پوشیدن لباس هاش و بستن موهاش و در آخر مانتوی بلندشو پوشید و لنگان لنگان بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت
درو از پشت قفل کردم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم...
#Arsalan
با نوری که تو چشمم میخورد چشمامو باز کردم و بلند شدم و دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و رفتم بیرون که دیدم همه روی میز نشستن و دارن صبحونه میخورن سلامی زیر لب کردم و روی صندلی نشستم که پدر طوبا خانمو صدا زد:
طوبا: جانم آقا؟
اردلان: واسه اون دختر صبحونه ببر از ضعف نمیره
ارسلان:نمیخواد ببری بالا بهش بگو بیاد پایین
اردلان: ارسلان؟؟؟؟
ارسلان:طوبا خانم بیچاره هر روز نمیتونه سی تا پله رو بالا بره و بیاد پایین که ، میاد غذاشو میخوره و میره بالا دیگه
هستی: کلفت شده که همین کارو بکنه دیگه اه
ارسلان: هستی حرف دهنتو بفهم
اردلان:تمومش کنید(با داد)
با داد بابا هر دومون ساکت شدیم و مشغول غذا خوردن شدیم ولی پدر و هستی هردوشون به پشت من خیره شده بودن برگشتم ببینم چخبرع که منم مثل اونا خیره شدم به زیبایی دختری که روبروم قرار داشت
دیانا:سلام
به خودم اومدم و خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
ارسلان: بیا بشین
صندلی کنارمو عقب کشیدم براش که اونم آروم اومد و نشست موهای مشکیش که دورش ریخته بود و یه پیرهن بلند سفید که از کمر به پایینش شبیه دامن بود و تضاد قشنگی با موهاش ایجاد کرده بود کلن عین پرنسس ها شده بود حتی کبودی های روی صورتش هم چیزی از زیباییش کم نمیکرد:
اردلان:بزار بچه غذاشو بخوره چرا انقد نگاهش میکنی؟
دیانا دستشو آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد و گفت:
دیانا: آقا فکر کنم دیشب دستم در رفته
به دستاش نگاه کردم که جفتشون باد کرده بود
ارسلان: به کجا زدی دستتو مگه؟
یه نگاه به هستی کرد و سرشو انداخت پایین به هستی نگاهی انداختم که بی خیال داشت صبحونشو میخورد.
#ادامه_دارد
۴.۴k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.