《 پوزخند 》پارت 11
ویو ات :
تا در باز شد پریدم بیرون . جونگ کوک همینجوری مات و مبهوت بهم زل زده بود .
ات : خب ..... نمیخوای بیای پایین ؟( مثل 😳)
کوک : باشه ( پوکر )
پیاده شد و راهش رو ادامه داد منم دویدم دنبالش
با ساختمون بزرگی مواجه شدم که پاساژ ..... لباس عروس !
پاساژش پر از لباس عروس و داماد و .... بود .
کوک رفت داخل . صبر کن چیییی ؟ کوک ؟ این چیه گفتی دختر خفه شو .
دیدم دور شده . سریع دویدم سمتش و کنارش ایستادم . از مغازه اول شروع کردیم .
هر چی میپوشیدم بدون این که نگاه کنه میگفت خوبه .
* فلش بک به ۱ ساعت و نیم بعد *
رسیدیم به آخرین مغازه . رفتم تو و یک لباس خیلی خوشگل رو پرو کردم . وقتی اومدم بیرون بازم سرش توی گوشیش بود و بهم توجهی نکرد . دوباره رفتم توی پرو و لباس خودم دو پوشیدم . لباسه رو برداشتم و حساب کردم . هنوز سرش توی گوشیش بود و توجهی نمیکرد
رفتم بیرون و در مغازه رو با تمام زورم بستم . از جا پرید .
دید رفتم بیرون . از جا پرید و اومد دنبالم .
کوک : سرخود چیکار میکنی ها ؟( آخرش با داد )
ات : من چیکار میکنم ؟ یادت رفته برای چی اومدیم ؟ همش میگی خوبه . دلم میخواد یک لباس سیاه برای عروسیم بپوشم میدونی چرا ؟ چون دارم با اجبار ازدواج میکنم با کسی که ازش متنفرم . ( با داد )
ویو کوک :
سرم توی گوشیم بود که یهو صدای در اومد . از جا پریدم .
ات کو ؟ رفتم بیرون و جلوش رو گرفتم .....( همون ماجرا )
چی ؟ از من متنفره ؟ من ؟ کسی که همه براش میمیرن ؟
پوزخندی زدم و
کوک : فکر کنم هنوز نمیدونی چه کار هایی ازم بر میاد نه ؟
ات : خداحافظ مستر جئون ( عصبی )
ویو ات :
گفتم
ات : خداحافظ مستر جئون
و از کنارش رد شدم و رفتم بیرون .
عصبی بودم . چه کار هایی بر میاد ازش ؟ بگه ماهم بدونیم دیگه
برگشتم عمارت . رفتم توی اتاقم و درو قفل کردم ....
دیو کوک :
سریع رفتم بیرون ولی غیب شده بود .
سوار ماشین شدم و به آقای پارک گفتم دنبالش بگردن .
رفتم عمارت که آقای پارک گفت
آقای پارک : خانم کیم اینجان .
کوک : گرفتینش ؟ ایول
آقای پارک : ارباب .... ای .....شون برگشته بودن عمارت .
کوک : ها ؟( تعجب )
رفتم بالا و در زدم کسی درو باز نکرد . دیدم مایع قرمزی شبیه خون داره از در میاد بیرون .
درو شکوندم و رفتم تو .
چیشده ؟....
تا در باز شد پریدم بیرون . جونگ کوک همینجوری مات و مبهوت بهم زل زده بود .
ات : خب ..... نمیخوای بیای پایین ؟( مثل 😳)
کوک : باشه ( پوکر )
پیاده شد و راهش رو ادامه داد منم دویدم دنبالش
با ساختمون بزرگی مواجه شدم که پاساژ ..... لباس عروس !
پاساژش پر از لباس عروس و داماد و .... بود .
کوک رفت داخل . صبر کن چیییی ؟ کوک ؟ این چیه گفتی دختر خفه شو .
دیدم دور شده . سریع دویدم سمتش و کنارش ایستادم . از مغازه اول شروع کردیم .
هر چی میپوشیدم بدون این که نگاه کنه میگفت خوبه .
* فلش بک به ۱ ساعت و نیم بعد *
رسیدیم به آخرین مغازه . رفتم تو و یک لباس خیلی خوشگل رو پرو کردم . وقتی اومدم بیرون بازم سرش توی گوشیش بود و بهم توجهی نکرد . دوباره رفتم توی پرو و لباس خودم دو پوشیدم . لباسه رو برداشتم و حساب کردم . هنوز سرش توی گوشیش بود و توجهی نمیکرد
رفتم بیرون و در مغازه رو با تمام زورم بستم . از جا پرید .
دید رفتم بیرون . از جا پرید و اومد دنبالم .
کوک : سرخود چیکار میکنی ها ؟( آخرش با داد )
ات : من چیکار میکنم ؟ یادت رفته برای چی اومدیم ؟ همش میگی خوبه . دلم میخواد یک لباس سیاه برای عروسیم بپوشم میدونی چرا ؟ چون دارم با اجبار ازدواج میکنم با کسی که ازش متنفرم . ( با داد )
ویو کوک :
سرم توی گوشیم بود که یهو صدای در اومد . از جا پریدم .
ات کو ؟ رفتم بیرون و جلوش رو گرفتم .....( همون ماجرا )
چی ؟ از من متنفره ؟ من ؟ کسی که همه براش میمیرن ؟
پوزخندی زدم و
کوک : فکر کنم هنوز نمیدونی چه کار هایی ازم بر میاد نه ؟
ات : خداحافظ مستر جئون ( عصبی )
ویو ات :
گفتم
ات : خداحافظ مستر جئون
و از کنارش رد شدم و رفتم بیرون .
عصبی بودم . چه کار هایی بر میاد ازش ؟ بگه ماهم بدونیم دیگه
برگشتم عمارت . رفتم توی اتاقم و درو قفل کردم ....
دیو کوک :
سریع رفتم بیرون ولی غیب شده بود .
سوار ماشین شدم و به آقای پارک گفتم دنبالش بگردن .
رفتم عمارت که آقای پارک گفت
آقای پارک : خانم کیم اینجان .
کوک : گرفتینش ؟ ایول
آقای پارک : ارباب .... ای .....شون برگشته بودن عمارت .
کوک : ها ؟( تعجب )
رفتم بالا و در زدم کسی درو باز نکرد . دیدم مایع قرمزی شبیه خون داره از در میاد بیرون .
درو شکوندم و رفتم تو .
چیشده ؟....
۱۲.۸k
۲۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.