پارت ۳ (عشق در نگاه اول ؟؟)
ا/ت : خونتون اینجاست دیگه ؟
جیمین : اره همینجاست👍 خیلی ممنون از اینکه منو رسوندی خوشحال میشم دوباره ببینمت 🤓
ا/ت : چطوره توی کافه قرار بزاریم تا بیشتر آشنا بشیم ؟؟
جیمین : خیلی خوبه فقط کدوم کافه ؟
ا/ت : کافه رایکا چطوره؟
جیمین : خوبه ساعت ۶ بعد از ظهر میبینمت ا/ت
از زبان ا/ت :
جیمین وضعیت مالی خوبی نداره از منطقه ای که زندگی میکنند و حساب بانکیش معلومه😢
بهتره بهش کمک کنم خیلی دوست دارم فردا ببینمش 😅
وقتی رسیدم خونه داداشمو دیدم که با عصبانیت داره میاد طرفم باز چی شده 😑
سون اوه : چرا خمیر دندون رو از تهش فشار نمیدی از وسط فشار میدی هااااا🧐😡
ا/ت : یعنی واقعا بخاطر این عصبانی هستی ؟😂از ته دلم خندیدم دیگه دلم درد گرفته بود چیشد من الان خندیدم اونم از ته دل🧐حس میکنم از وقتی که جیمینو دیدم دیگه اون آدم سرد و بی روح همیشگی نیستم
سون اوه : خنده هات تموم شد ؟ 😡
ا/ت : حالا مگه چی شده 🤪
و با خونسردی تمام از کنارش رد شدم
رفتم تو اتاقم
اتاق ا/ت ( اسلاید ۲) لباسمو در آوردم و لباس خوابم رو پوشیدم( لباس ا/ت اسلاید ۳) پتو رو انداختم رو خودم و داشتم با گوشیم ور میرفتم 📱 با خودم فکر کردم چی شد که من اینقدر سرد و بی احساس شدم
پرش زمانی به ۴ سال قبل
از زبان ا/ت:
ا/ت : عوضیا ولش کنید اون پولاتون رو ندزدیده پولاتون دست دوست پسرشه توروخدا ولش کنید 😭هق هق
سیری : ا/ت فرار کن برو....( با داد)
ا/ت : هق هق چجوری ؟ هاااا بدون تو هق .. کجا برم ؟؟( با گریه )
رئیس باند خلافکارا : یه بار دیگه ازت میپرسم پولا کجان😡
سیری : من نمیدونم هق😭 اونا دست من نیس
رییس خلافکارا : که نمیگی اشغال ...اره باشه لیاقت تو همون مرگه 🔪
وقتی صدای گلوله شنیدم گریم قطع شد به تنها کسی که نگاه کردم سیری بود بدنش غرق خون بود
سیری با بی جونی گفت
سیری : ا/ت دو.....ست دار......م ❤️
و بعد چشماشو بست من اونقدر شوکه بودم که حتی یه قطره اشکم از چشم نیومد و با قیافه بی احساسی به در خیره شده بودم ⁉️
بعد ۱ دقه پلیسا اومدنو دستگیرشون کردن ولی چه فایده اونا بهترین دوستمو کسی که از بچگی پیشم بوده ازم مراقبت کرده و دوسش داشتم رو کشتن 😔 بعد از چند دقت مامان بابا و برادرم اومدن
مامان ا/ت : ا/ت چت شده به من نگاه کن😳
بابا : ا/ت ....ا/ت یه حرفی بزن
ولی من هیچ عکس العملی نشون نمیدادم با با بی جونی به در زل زده بودم 😪
از اون به بعد شاید سالی یبار بخندم با به یاد آوردن این اتفاق قطره اشکی از گونم چکید با خودم گفتم ا/ت تو بیاد قوی باشی همیشه سعی میکردم قوی باشم ولی زندگی کار خودشو میکرد😕
تا امروز که جیمینو دیدم احساس میکنم وقتی پیششم خوشحال ترم
با فکر کردن به این چیزا خوابم برد
☄️🪐
جیمین : اره همینجاست👍 خیلی ممنون از اینکه منو رسوندی خوشحال میشم دوباره ببینمت 🤓
ا/ت : چطوره توی کافه قرار بزاریم تا بیشتر آشنا بشیم ؟؟
جیمین : خیلی خوبه فقط کدوم کافه ؟
ا/ت : کافه رایکا چطوره؟
جیمین : خوبه ساعت ۶ بعد از ظهر میبینمت ا/ت
از زبان ا/ت :
جیمین وضعیت مالی خوبی نداره از منطقه ای که زندگی میکنند و حساب بانکیش معلومه😢
بهتره بهش کمک کنم خیلی دوست دارم فردا ببینمش 😅
وقتی رسیدم خونه داداشمو دیدم که با عصبانیت داره میاد طرفم باز چی شده 😑
سون اوه : چرا خمیر دندون رو از تهش فشار نمیدی از وسط فشار میدی هااااا🧐😡
ا/ت : یعنی واقعا بخاطر این عصبانی هستی ؟😂از ته دلم خندیدم دیگه دلم درد گرفته بود چیشد من الان خندیدم اونم از ته دل🧐حس میکنم از وقتی که جیمینو دیدم دیگه اون آدم سرد و بی روح همیشگی نیستم
سون اوه : خنده هات تموم شد ؟ 😡
ا/ت : حالا مگه چی شده 🤪
و با خونسردی تمام از کنارش رد شدم
رفتم تو اتاقم
اتاق ا/ت ( اسلاید ۲) لباسمو در آوردم و لباس خوابم رو پوشیدم( لباس ا/ت اسلاید ۳) پتو رو انداختم رو خودم و داشتم با گوشیم ور میرفتم 📱 با خودم فکر کردم چی شد که من اینقدر سرد و بی احساس شدم
پرش زمانی به ۴ سال قبل
از زبان ا/ت:
ا/ت : عوضیا ولش کنید اون پولاتون رو ندزدیده پولاتون دست دوست پسرشه توروخدا ولش کنید 😭هق هق
سیری : ا/ت فرار کن برو....( با داد)
ا/ت : هق هق چجوری ؟ هاااا بدون تو هق .. کجا برم ؟؟( با گریه )
رئیس باند خلافکارا : یه بار دیگه ازت میپرسم پولا کجان😡
سیری : من نمیدونم هق😭 اونا دست من نیس
رییس خلافکارا : که نمیگی اشغال ...اره باشه لیاقت تو همون مرگه 🔪
وقتی صدای گلوله شنیدم گریم قطع شد به تنها کسی که نگاه کردم سیری بود بدنش غرق خون بود
سیری با بی جونی گفت
سیری : ا/ت دو.....ست دار......م ❤️
و بعد چشماشو بست من اونقدر شوکه بودم که حتی یه قطره اشکم از چشم نیومد و با قیافه بی احساسی به در خیره شده بودم ⁉️
بعد ۱ دقه پلیسا اومدنو دستگیرشون کردن ولی چه فایده اونا بهترین دوستمو کسی که از بچگی پیشم بوده ازم مراقبت کرده و دوسش داشتم رو کشتن 😔 بعد از چند دقت مامان بابا و برادرم اومدن
مامان ا/ت : ا/ت چت شده به من نگاه کن😳
بابا : ا/ت ....ا/ت یه حرفی بزن
ولی من هیچ عکس العملی نشون نمیدادم با با بی جونی به در زل زده بودم 😪
از اون به بعد شاید سالی یبار بخندم با به یاد آوردن این اتفاق قطره اشکی از گونم چکید با خودم گفتم ا/ت تو بیاد قوی باشی همیشه سعی میکردم قوی باشم ولی زندگی کار خودشو میکرد😕
تا امروز که جیمینو دیدم احساس میکنم وقتی پیششم خوشحال ترم
با فکر کردن به این چیزا خوابم برد
☄️🪐
۶.۵k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.