پارت سوم خاطرات عشق پرپر شده
از در آرایشگاه رفتم بیرون جیمین از ماشین پیاده شد
با دیدن جیمین توی اون کت و شلوار مشکی از تعجب خشکم زد چقدر یه آدم میتونه جذاب باشه
دستم رو گرفت و سوار ماشینم کرد
یونجی : جیمین شی چقدر جذاب شدی
جیمین:من همیشه جذاب بودم شماچقدر خوشگل شدی
گل روز رو تا شب مشغول عکس گرفتن و ثبت لحظات خوب بودیم
جیمین: من دیگه خسته شدم
صندلی ماشین رو داد عقب و خودش پرت کرد روش
یونجی : جیمین موهات خراب شد
جیمین : بریم مهمونا منتظرن
یونجی : همیشه دوست داشتم شب عروسیم خیلی خوش باشم برقصم بخندم و بلاخره به اون شب رسیدم
از زبان جیمین :
یونجی وارد تالار شد من چند قدم عقب تر ازش راه میرفتم یکدفعه لباس سفیدش با خون رنگین شد و افتاد تو بغلم قلبم به تپش افتاده بود
جیمین : نترس عروسکم الان میبرمت بیمارستان
یونجی : جی..م..ی..ن از رفتن...من..ناراحت نشو
فقط .. این ..یه جمله من همیشه عاشقتم
و چشماش رو بست اشک های داغم میریخت روی صورت خوشگلش سریع رسوندمش بیمارستان
لباس سفیدش که با تمام ذوق دوخته بودش پاره کردن و شروع کردن به شوک دادن بهش دکتر ها بهش شک میدادن اشک هام اجازه نمیداد چیزی رو ببینم فقط صدای بالا و پایین شدن جسم بی جون یونجی رو میشنیدم و خاطرات باهم بودنمون رو یاد می آوردم
وقتی کنار دریاچه میدوید و صدای خنده هاش کل ساحل رو پر کرده بود شب هایی که تو بغل هم میخوابیدیم
دکتر : متاسفم ما تمام تلاشمون رو کردیم
و پارچه سفید رو کشیدن روی صورتش نازش
و از اون لحظه انگار دنیا رو سرم خراب شد ......
با دیدن جیمین توی اون کت و شلوار مشکی از تعجب خشکم زد چقدر یه آدم میتونه جذاب باشه
دستم رو گرفت و سوار ماشینم کرد
یونجی : جیمین شی چقدر جذاب شدی
جیمین:من همیشه جذاب بودم شماچقدر خوشگل شدی
گل روز رو تا شب مشغول عکس گرفتن و ثبت لحظات خوب بودیم
جیمین: من دیگه خسته شدم
صندلی ماشین رو داد عقب و خودش پرت کرد روش
یونجی : جیمین موهات خراب شد
جیمین : بریم مهمونا منتظرن
یونجی : همیشه دوست داشتم شب عروسیم خیلی خوش باشم برقصم بخندم و بلاخره به اون شب رسیدم
از زبان جیمین :
یونجی وارد تالار شد من چند قدم عقب تر ازش راه میرفتم یکدفعه لباس سفیدش با خون رنگین شد و افتاد تو بغلم قلبم به تپش افتاده بود
جیمین : نترس عروسکم الان میبرمت بیمارستان
یونجی : جی..م..ی..ن از رفتن...من..ناراحت نشو
فقط .. این ..یه جمله من همیشه عاشقتم
و چشماش رو بست اشک های داغم میریخت روی صورت خوشگلش سریع رسوندمش بیمارستان
لباس سفیدش که با تمام ذوق دوخته بودش پاره کردن و شروع کردن به شوک دادن بهش دکتر ها بهش شک میدادن اشک هام اجازه نمیداد چیزی رو ببینم فقط صدای بالا و پایین شدن جسم بی جون یونجی رو میشنیدم و خاطرات باهم بودنمون رو یاد می آوردم
وقتی کنار دریاچه میدوید و صدای خنده هاش کل ساحل رو پر کرده بود شب هایی که تو بغل هم میخوابیدیم
دکتر : متاسفم ما تمام تلاشمون رو کردیم
و پارچه سفید رو کشیدن روی صورتش نازش
و از اون لحظه انگار دنیا رو سرم خراب شد ......
۳۵.۷k
۲۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.