نوشیدن خون قرمز
🩸𝐃𝐫𝐢𝐧𝐤𝐢𝐧𝐠 𝐫𝐞𝐝 𝐛𝐥𝐨𝐨𝐝🩸
(𝐏𝐚𝐫𝐭 25)
جونگ کوک: بی تربیت..... ( میخنده).....
جنی: خواهری راستی جونگ کوک بهت قضیه رو گفته دیگه..... امشب خیلی هیجان دارم....
ات: ..... هر کار میخوای بکن به من چه اصلا....
جنی: مگه خواستم ازت اجازه بگیرم....؟!( میخنده).... اگه قراره شوهرت مستر کیم باشه باید گازت بگیره.....
ات: فکرامو در این مورد کردم و شب عروسیمون بر ملا میکنم......
تهیونگ: جدی میگی ات؟!....
ات: اره..... راستی تو چی تیدا؟!...
تیدا: من.... خب راستش خیلی وقته خون اشام هستم.....
ات: اها..... ولی چرا با شوگا ازدواج نمیکنی؟!...
تیدا: چون همین که نامزد و دوست دختر و دوست پسر هستیم بهتره برامون....
ات: اوهوم..... تهیونگ اوپااااا.... من بستنی موخام....( با قیافه کیوت و لحن بچگونه)
تهیونگ: بریم برات بخلم دخمل گلم....
ات: بریمممم....
( ات و تهیونگ رفتن سمت بستنی فروشی و بقیه هم رفتن تا بستنی بگیرن..... تو شهربازی دوباره کلی وسیله سوار شدن و و خوش گذروندن و بالاخره ساعت شد 7 شب و همشون رفتن خونه هاشون..... )
پرش زمانی تو خونه
ات: وای اجوما خیلی خسته ام.....
اجوما: چقد صدات گرفته دختر....
ات: چون خیلی جیغ زدم..... ( میخنده)
اجوما: از دستت..... ( میخنده).... گرسنه ات که نیست؟!....
ات: نه کلی اونجا خوراکی خوردیم.... من میرم بالا اتاقم تا پرونده و کارای مربوط به شرکت انجام بدم..... و بعدش هم میخوابم....
اجوما: باشه دخترم..... من به اقای جانگ هوسوک میگم....
ات: باشه ممنون اجوما.... فعلا.... ( ات رفته طبقه بالا اتاقش و نشست رو صندلی کارش و پرونده هارو بررسی کرد و کارای دیگه که ساعت شد 10 شب و خیلی خوابم میومد و وسایل هامو جمع کردم و خودمو پرت کردم رو تختم و پتو رو کشیدم روم و تازه داشت خوابم میبرد که یهو موبایلم زنگ خورد....)
ات: اوفففف..... این وقته شب کیه دیگه....( گوشیو برداشتم....)
ادامه اش تو کامنتا....
(𝐏𝐚𝐫𝐭 25)
جونگ کوک: بی تربیت..... ( میخنده).....
جنی: خواهری راستی جونگ کوک بهت قضیه رو گفته دیگه..... امشب خیلی هیجان دارم....
ات: ..... هر کار میخوای بکن به من چه اصلا....
جنی: مگه خواستم ازت اجازه بگیرم....؟!( میخنده).... اگه قراره شوهرت مستر کیم باشه باید گازت بگیره.....
ات: فکرامو در این مورد کردم و شب عروسیمون بر ملا میکنم......
تهیونگ: جدی میگی ات؟!....
ات: اره..... راستی تو چی تیدا؟!...
تیدا: من.... خب راستش خیلی وقته خون اشام هستم.....
ات: اها..... ولی چرا با شوگا ازدواج نمیکنی؟!...
تیدا: چون همین که نامزد و دوست دختر و دوست پسر هستیم بهتره برامون....
ات: اوهوم..... تهیونگ اوپااااا.... من بستنی موخام....( با قیافه کیوت و لحن بچگونه)
تهیونگ: بریم برات بخلم دخمل گلم....
ات: بریمممم....
( ات و تهیونگ رفتن سمت بستنی فروشی و بقیه هم رفتن تا بستنی بگیرن..... تو شهربازی دوباره کلی وسیله سوار شدن و و خوش گذروندن و بالاخره ساعت شد 7 شب و همشون رفتن خونه هاشون..... )
پرش زمانی تو خونه
ات: وای اجوما خیلی خسته ام.....
اجوما: چقد صدات گرفته دختر....
ات: چون خیلی جیغ زدم..... ( میخنده)
اجوما: از دستت..... ( میخنده).... گرسنه ات که نیست؟!....
ات: نه کلی اونجا خوراکی خوردیم.... من میرم بالا اتاقم تا پرونده و کارای مربوط به شرکت انجام بدم..... و بعدش هم میخوابم....
اجوما: باشه دخترم..... من به اقای جانگ هوسوک میگم....
ات: باشه ممنون اجوما.... فعلا.... ( ات رفته طبقه بالا اتاقش و نشست رو صندلی کارش و پرونده هارو بررسی کرد و کارای دیگه که ساعت شد 10 شب و خیلی خوابم میومد و وسایل هامو جمع کردم و خودمو پرت کردم رو تختم و پتو رو کشیدم روم و تازه داشت خوابم میبرد که یهو موبایلم زنگ خورد....)
ات: اوفففف..... این وقته شب کیه دیگه....( گوشیو برداشتم....)
ادامه اش تو کامنتا....
۷.۵k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.