رمان همنشین فرهیخته پارت۳
دازای:: هنوز نرسیدیم چویا؟
چویا:: نه یک مقدار دیگرمونده الاناس که برسیم.
دازای:: با شوق بسیاری برایم از آن مکان ناشناس می گفت،از ته دل می خواستم آن مکان را از نزدیک در آغوشبکشم و ببینم.
چویا:: دازای،دازای،رسیدیم
دازای:: از ماشین خاکستری کارگاه پیاده شدیم. دیدن آن مکان مرا بسیار متعجب کرد.
خانه ای قدیمی با دیوار های پوسیده،کودکانی با لباس های پاره و زاغه نشین هایی که بر گوشه دیوار ها تکیه داده بودند و نوای غم سر می دادند.
از ته دل احساس پوچی و افسردگی کردم،بغضی گلویم را می فشارد،دلم میخواست با دیدن این صحنه ها با صدای بلند گریه کنم.
چویا به آرامی دستانم را گرفت و با شوقی بسیار دوان دوان به سوی نانوایی شتافت و نانی نمکی برایم خرید و بهم تعارف کرد.
چویا:: شاید برای افراد مرفه ای مثل شما چیز با ارزشی نباشد اما دوست دارم با ارزش ترین خوراکی که از بچگی داشتمرا به تو هدیه بدهم تا مزه اش کنی
دازای:: دلم نمیاد به او نه بگویم،نان کمی خشک و سفت شده بود مزه ی تردی نداشت و شوری همراه با تلخی احساس میشد اما حس آن همه محبت و عشقش نسبت به من برای دادن این نان چنان قلبم را گرممیکرد که طعم لذیذ ترین چیز را در دهانم به ارمغان می آورد.
با خوشحالی گفتم::
لذیذ ترین چیزی بود که تا به حال خورده بودم.ازت ممنونم چویا:)
چویا:: خیلی خوشحال شدم با فرط شادی گفتم همراهم بیا
اینجا خانه ی من دوست داشتم تو را هم به خانه ام دعوتکنم. هروقت احساس غم واندوه کردی میتوانی سری به اینجا بزنیخوشحال میشوم.
من شاید انسان پولدارینباشم اما در خانه ام همیشه به رویت باز خوشحال میشوم در رابطه با نوشته هایمان با یکدیگرصحبت کنیم دازای ساما:)
می بخشید امکانات کافی برای پذیراییتان را ندارم ولی خیلی خوشحالم این اولین باری که دوستی را به خانه ام می آورم:)
دازای:: خانه رنگی خاکستری به خودگرفته بود و در افسردگی فرو رفته بود دیوار های زخمی، کف های چوبی پوسیده،صدای جیر جیر پنجره ها و
چکه کردن آب شیر
اما چویا همانند شعله ای رنگی به خانه می بخشید و روشنایی امیدبخش را ایجاد میکرد
به سویش شتافتم وگفتم::
پدر و مادرت کجان چویا؟
چویا با لحنی بغض کرده با غم و اندوه گفت آنها اینجا نیستند.... سپس اشک هایی همانندرودی تازه جان گرفته از صورت سفید رنگش سرازیر شد و قطرات اشک به آرامی از گونه های سرخ شده اش سرازیر می شد.
با دستانشصورتش را پاک کرد. تا احساساتش را سرکوب و جلوی من پنهان کند،اما من به سویش رفتم و به آرامی در آغوشش گرفتم و در گوشش زمزمه کردم::
نگران نباش تو دیگر تنها نیستی من همیشه کنارت خواهم بود، بهترین رفیق دنیا
سپس لبخندی آکنده به چویا زدم تا شاید کمی از درد هایش را در آن لحظه کاهش دهم.
چویا:: نه یک مقدار دیگرمونده الاناس که برسیم.
دازای:: با شوق بسیاری برایم از آن مکان ناشناس می گفت،از ته دل می خواستم آن مکان را از نزدیک در آغوشبکشم و ببینم.
چویا:: دازای،دازای،رسیدیم
دازای:: از ماشین خاکستری کارگاه پیاده شدیم. دیدن آن مکان مرا بسیار متعجب کرد.
خانه ای قدیمی با دیوار های پوسیده،کودکانی با لباس های پاره و زاغه نشین هایی که بر گوشه دیوار ها تکیه داده بودند و نوای غم سر می دادند.
از ته دل احساس پوچی و افسردگی کردم،بغضی گلویم را می فشارد،دلم میخواست با دیدن این صحنه ها با صدای بلند گریه کنم.
چویا به آرامی دستانم را گرفت و با شوقی بسیار دوان دوان به سوی نانوایی شتافت و نانی نمکی برایم خرید و بهم تعارف کرد.
چویا:: شاید برای افراد مرفه ای مثل شما چیز با ارزشی نباشد اما دوست دارم با ارزش ترین خوراکی که از بچگی داشتمرا به تو هدیه بدهم تا مزه اش کنی
دازای:: دلم نمیاد به او نه بگویم،نان کمی خشک و سفت شده بود مزه ی تردی نداشت و شوری همراه با تلخی احساس میشد اما حس آن همه محبت و عشقش نسبت به من برای دادن این نان چنان قلبم را گرممیکرد که طعم لذیذ ترین چیز را در دهانم به ارمغان می آورد.
با خوشحالی گفتم::
لذیذ ترین چیزی بود که تا به حال خورده بودم.ازت ممنونم چویا:)
چویا:: خیلی خوشحال شدم با فرط شادی گفتم همراهم بیا
اینجا خانه ی من دوست داشتم تو را هم به خانه ام دعوتکنم. هروقت احساس غم واندوه کردی میتوانی سری به اینجا بزنیخوشحال میشوم.
من شاید انسان پولدارینباشم اما در خانه ام همیشه به رویت باز خوشحال میشوم در رابطه با نوشته هایمان با یکدیگرصحبت کنیم دازای ساما:)
می بخشید امکانات کافی برای پذیراییتان را ندارم ولی خیلی خوشحالم این اولین باری که دوستی را به خانه ام می آورم:)
دازای:: خانه رنگی خاکستری به خودگرفته بود و در افسردگی فرو رفته بود دیوار های زخمی، کف های چوبی پوسیده،صدای جیر جیر پنجره ها و
چکه کردن آب شیر
اما چویا همانند شعله ای رنگی به خانه می بخشید و روشنایی امیدبخش را ایجاد میکرد
به سویش شتافتم وگفتم::
پدر و مادرت کجان چویا؟
چویا با لحنی بغض کرده با غم و اندوه گفت آنها اینجا نیستند.... سپس اشک هایی همانندرودی تازه جان گرفته از صورت سفید رنگش سرازیر شد و قطرات اشک به آرامی از گونه های سرخ شده اش سرازیر می شد.
با دستانشصورتش را پاک کرد. تا احساساتش را سرکوب و جلوی من پنهان کند،اما من به سویش رفتم و به آرامی در آغوشش گرفتم و در گوشش زمزمه کردم::
نگران نباش تو دیگر تنها نیستی من همیشه کنارت خواهم بود، بهترین رفیق دنیا
سپس لبخندی آکنده به چویا زدم تا شاید کمی از درد هایش را در آن لحظه کاهش دهم.
۷.۵k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.