trap
فقط بیا پایین
از ته دلش خندید و به بازی کردن ادامه داد. اصال نفهمید زمان چجوری
گذشت. باالخره وقتی در حال تاب دادن کوکی بود، سر و کلهی نامجون
پیدا شد. نامجون نگاهی به تهیونگ و پسربچه غریبه انداخت.
ـ هیونگ...
تهیونگ با حرص بهش نگاه کرد.
ـ واسه چی اینقدر طولش دادی؟
ـ دو ساعت کامل داشتم دنبالت میگشتم.
تهیونگ نفسشو با حرص بیرون داد. نامجون با حالت گنگی پرسید:
ـ اون کیه؟
تهیونگ یهو دست از تاب دادن کشید و گفت:
ـ نمیدونم.
کوکی از تاب پایین اومد و سمت نامجون رفت.
ـ تو دوست تهیونگی هیونگی؟
نامجون لبخندی بخاطر لحن بامزه پسربچه روی لبش اومد.
ـ اوهوم... اسمت چیه؟
لبخند قشنگشو به نامجون نشون داد و گفت:
ـ کوکی.
ـ اسم منم نامجونه. کوکی میتونه منو نامجون هیونگ، دوست اون
هیونگ صدا بزنه.
همینطور که داشت حرف میزد، به تهیونگ اشاره کرد. کوکی سرشو
تکون داد.
ـ کوکی هم دوست تهیونگی هیونگه.
تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد.
ـ یااا... من دوستت نیستم. حاال دیگه دوستم اومد. من باید برم. توهم
برو خونهتون.
نامجون به تهیونگ نگاه کرد.
ـ چی؟ هیونگ، ما باید این بچه رو برسونیم خونهشون. داره بارون میاد.
اینم تنهاست.
ـ خب که چی؟
نامجون پوفی کشید و دستشو به نشونه بیاهمیتی تو هوا تکون داد.
ـ ما این بچه رو میرسونیم خونهشون.
به طرف کوکی برگشت و گفت:
ـ کوکی، خونهتون کجاست؟ نامجون هیونگ میبرتت خونهتون.
صدای تهیونگ با حرص و عصبانیت به گوش نامجون میرسید.
ـ نامجون... وقت رو تلف نکن. بریم خونه. من خستهام.
ـ خونهمون اونوره.
ـ یااااا... داری چکار میکنی؟
نامجون اهمیتی به سر و صدای اضافی که تهیونگ تولید میکرد، نداد و
دست تهیونگ رو گرفت و اون غول دراز رو به سمتی که کوکی گفت،
کشید.
توی راه کوکی چیزی نمیگفت و فقط واسه خودش داشت آهنگ
پورورو میخوند. نامجون هم که این آهنگ رو از بچگی بلد بود،
همینطور که پشت سرش راه میرفت، با لبخند باهاش همراهی
میکرد. تهیونگ چشماشو چرخوند و پوفی کشید. سرشو پایین انداخت و
به دستاش که توسط دستای کوچولوی کوکی گرفته شده بود، نگاه کرد.
برای اولین بار توی زندگیش، یه نفر دیگه به جز آجومایی که ازش
مراقبت میکرد، دستاشو سفت نگه داشته بود. دومین نفر توی
زندگیش... کوکی.
ناخودآگاه لبخندی روی لبش اومد و توی ذهنش، اون هم شروع به
خوندن آهنگ پورورو کرد. احساس میکرد خیلی به اون پسربچه
نزدیکه. با اینکه فقط 55 دقیقه رو با هم گذرونده بودن، ولی تهیونگ
حس میکرد که مدت زیادیه که میشناستش.
یهویی کوکی ایستاد و به خونه بزرگی که رو به روشون بود، نگاه کرد.
نامجون دهنش باز مونده بود.
ـ اینجا خونهی کوکیه؟
از ته دلش خندید و به بازی کردن ادامه داد. اصال نفهمید زمان چجوری
گذشت. باالخره وقتی در حال تاب دادن کوکی بود، سر و کلهی نامجون
پیدا شد. نامجون نگاهی به تهیونگ و پسربچه غریبه انداخت.
ـ هیونگ...
تهیونگ با حرص بهش نگاه کرد.
ـ واسه چی اینقدر طولش دادی؟
ـ دو ساعت کامل داشتم دنبالت میگشتم.
تهیونگ نفسشو با حرص بیرون داد. نامجون با حالت گنگی پرسید:
ـ اون کیه؟
تهیونگ یهو دست از تاب دادن کشید و گفت:
ـ نمیدونم.
کوکی از تاب پایین اومد و سمت نامجون رفت.
ـ تو دوست تهیونگی هیونگی؟
نامجون لبخندی بخاطر لحن بامزه پسربچه روی لبش اومد.
ـ اوهوم... اسمت چیه؟
لبخند قشنگشو به نامجون نشون داد و گفت:
ـ کوکی.
ـ اسم منم نامجونه. کوکی میتونه منو نامجون هیونگ، دوست اون
هیونگ صدا بزنه.
همینطور که داشت حرف میزد، به تهیونگ اشاره کرد. کوکی سرشو
تکون داد.
ـ کوکی هم دوست تهیونگی هیونگه.
تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد.
ـ یااا... من دوستت نیستم. حاال دیگه دوستم اومد. من باید برم. توهم
برو خونهتون.
نامجون به تهیونگ نگاه کرد.
ـ چی؟ هیونگ، ما باید این بچه رو برسونیم خونهشون. داره بارون میاد.
اینم تنهاست.
ـ خب که چی؟
نامجون پوفی کشید و دستشو به نشونه بیاهمیتی تو هوا تکون داد.
ـ ما این بچه رو میرسونیم خونهشون.
به طرف کوکی برگشت و گفت:
ـ کوکی، خونهتون کجاست؟ نامجون هیونگ میبرتت خونهتون.
صدای تهیونگ با حرص و عصبانیت به گوش نامجون میرسید.
ـ نامجون... وقت رو تلف نکن. بریم خونه. من خستهام.
ـ خونهمون اونوره.
ـ یااااا... داری چکار میکنی؟
نامجون اهمیتی به سر و صدای اضافی که تهیونگ تولید میکرد، نداد و
دست تهیونگ رو گرفت و اون غول دراز رو به سمتی که کوکی گفت،
کشید.
توی راه کوکی چیزی نمیگفت و فقط واسه خودش داشت آهنگ
پورورو میخوند. نامجون هم که این آهنگ رو از بچگی بلد بود،
همینطور که پشت سرش راه میرفت، با لبخند باهاش همراهی
میکرد. تهیونگ چشماشو چرخوند و پوفی کشید. سرشو پایین انداخت و
به دستاش که توسط دستای کوچولوی کوکی گرفته شده بود، نگاه کرد.
برای اولین بار توی زندگیش، یه نفر دیگه به جز آجومایی که ازش
مراقبت میکرد، دستاشو سفت نگه داشته بود. دومین نفر توی
زندگیش... کوکی.
ناخودآگاه لبخندی روی لبش اومد و توی ذهنش، اون هم شروع به
خوندن آهنگ پورورو کرد. احساس میکرد خیلی به اون پسربچه
نزدیکه. با اینکه فقط 55 دقیقه رو با هم گذرونده بودن، ولی تهیونگ
حس میکرد که مدت زیادیه که میشناستش.
یهویی کوکی ایستاد و به خونه بزرگی که رو به روشون بود، نگاه کرد.
نامجون دهنش باز مونده بود.
ـ اینجا خونهی کوکیه؟
۵.۰k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.