Part : ۴۷
Part : ۴۷ 《بال های سیاه》
ماریا واقعا خوشحال بود که جونگکوک هم اونو دوست داره...ولی می ترسید..آخه همه چی زیادی خوب بود...
وقتی همه چی خوبه می ترسیم!
آخه ما عادت کردیم که یه جای کار بلنگه! پس به نظر ماریا یکم زیادی کارش آسون شده بود و نمیتونست اینو باور کنه...شاید خواب بود!
ولی بادی که می خورد تویه صورتش و صدای همهمه و بوق ماشینا میگفت که خواب نیست! باید بالاخره از شوک بیرون میومد و جواب پسر رو میداد:
+ آممم..ببین جونگکوک..به نظرم حرفات یکمی از منطق دوره..یکم سخت باورم میشه که عاشق کسی بشی که تویه خوابت دیدی و حتی روز ها هم چهره ی اونو یادت نمیاد..پس الان نمیتونم جواب ابراز علاقه اتو بدم.. به نظرم بیشتر باید همو ببینیم تا تو از احساست به من مطمئن شی...هرچند واقعا دوست دارم جونگکوکی...اونقدر که...ولش کن...
ماریا سرشو انداخت پایین و لب پایینش رو گاز گرفت..هنوز زود بود که به جونگکوک سرنوشت زندگیه قبلیش رو بگه..چطوری به پسر مقابلش بگه که عشقشون تویه گذشته یه گناه بوده و باعث شده که پسر حاضر بشه که بال هاش رو از تنش جدا کنن تا اون زنده بمونه..نکنه عشقشون تویه این زندگیه پسر هم اشتباه بود و منجر به مرگ یکیشون میشد؟
اشک هاش صورتش رو داغ کردن..بی صدا گریه می کرد..جونگکوک متعجب به ماریا نگاه کرد..حرف دختر یه جورایی منطقی بود که باید بیشتر همو ببینن تا از احساسشون نسبت به هم مطمئن شن..ولی چرا دختر داشت گریه میکرد؟
دستاش رو دور دختر حلقه کرد و کشیدش تویه آغوشش..دختر الان روی پاهاش نشسته بود سر دختر روی سینش بود...سرشو تویه گردن دختر فرو برد و از بوی عطر تلخ دختر لذت برد..حتی موهای سیاه دختر هم بوی خوبی میداد...لب هاشو نزدیک گوش دختر برد و با صدای بمش شروع به زمزمه کرد:
_ماریا؟ چرا گریه میکنی؟ از اولین دیدارمون همش داشتی گریه میکردی! یعنی انقدر آدم احساسی هستی که زود گریت میگیره؟! یعنی همه ی شیاطین هم مثه تو اینطورین یا فقط ماریا کوچولویه من اینطوریه؟ هوم؟
ماریا که حالا یکمی آروم شده بود جواب پسر رو داد:
+تو نمیدونی من واسه ی چی دارم گریه میکنم! اگه بفهمی تو هم پا به پای من گریه میکنی!
پسر بوسه ای روی موهای دختر زد و گفت:
_ خب بگو که منم بدونم تا با هم گریه کنیم! قرار نیست بزارم تنهایی گریه کنی! پس یا با هم گریه میکنیم یا تو هم نباید گریه کنی!
ماریا تمام صحنه های گذشته رو به یاد می آورد و باعث میشد از شدت غم عصبانی شه و عصبانیتش رو روی پسر خالی کنه:
+من..قبلا تو رو یه بار از دست دادم...اونم به خاطر عشقه بینمون..تو قربانی شدی و من تنها شدم...میفهمی!؟ میفهمی الان می ترسم که دوباره از دستت بدم؟!
ماریا واقعا خوشحال بود که جونگکوک هم اونو دوست داره...ولی می ترسید..آخه همه چی زیادی خوب بود...
وقتی همه چی خوبه می ترسیم!
آخه ما عادت کردیم که یه جای کار بلنگه! پس به نظر ماریا یکم زیادی کارش آسون شده بود و نمیتونست اینو باور کنه...شاید خواب بود!
ولی بادی که می خورد تویه صورتش و صدای همهمه و بوق ماشینا میگفت که خواب نیست! باید بالاخره از شوک بیرون میومد و جواب پسر رو میداد:
+ آممم..ببین جونگکوک..به نظرم حرفات یکمی از منطق دوره..یکم سخت باورم میشه که عاشق کسی بشی که تویه خوابت دیدی و حتی روز ها هم چهره ی اونو یادت نمیاد..پس الان نمیتونم جواب ابراز علاقه اتو بدم.. به نظرم بیشتر باید همو ببینیم تا تو از احساست به من مطمئن شی...هرچند واقعا دوست دارم جونگکوکی...اونقدر که...ولش کن...
ماریا سرشو انداخت پایین و لب پایینش رو گاز گرفت..هنوز زود بود که به جونگکوک سرنوشت زندگیه قبلیش رو بگه..چطوری به پسر مقابلش بگه که عشقشون تویه گذشته یه گناه بوده و باعث شده که پسر حاضر بشه که بال هاش رو از تنش جدا کنن تا اون زنده بمونه..نکنه عشقشون تویه این زندگیه پسر هم اشتباه بود و منجر به مرگ یکیشون میشد؟
اشک هاش صورتش رو داغ کردن..بی صدا گریه می کرد..جونگکوک متعجب به ماریا نگاه کرد..حرف دختر یه جورایی منطقی بود که باید بیشتر همو ببینن تا از احساسشون نسبت به هم مطمئن شن..ولی چرا دختر داشت گریه میکرد؟
دستاش رو دور دختر حلقه کرد و کشیدش تویه آغوشش..دختر الان روی پاهاش نشسته بود سر دختر روی سینش بود...سرشو تویه گردن دختر فرو برد و از بوی عطر تلخ دختر لذت برد..حتی موهای سیاه دختر هم بوی خوبی میداد...لب هاشو نزدیک گوش دختر برد و با صدای بمش شروع به زمزمه کرد:
_ماریا؟ چرا گریه میکنی؟ از اولین دیدارمون همش داشتی گریه میکردی! یعنی انقدر آدم احساسی هستی که زود گریت میگیره؟! یعنی همه ی شیاطین هم مثه تو اینطورین یا فقط ماریا کوچولویه من اینطوریه؟ هوم؟
ماریا که حالا یکمی آروم شده بود جواب پسر رو داد:
+تو نمیدونی من واسه ی چی دارم گریه میکنم! اگه بفهمی تو هم پا به پای من گریه میکنی!
پسر بوسه ای روی موهای دختر زد و گفت:
_ خب بگو که منم بدونم تا با هم گریه کنیم! قرار نیست بزارم تنهایی گریه کنی! پس یا با هم گریه میکنیم یا تو هم نباید گریه کنی!
ماریا تمام صحنه های گذشته رو به یاد می آورد و باعث میشد از شدت غم عصبانی شه و عصبانیتش رو روی پسر خالی کنه:
+من..قبلا تو رو یه بار از دست دادم...اونم به خاطر عشقه بینمون..تو قربانی شدی و من تنها شدم...میفهمی!؟ میفهمی الان می ترسم که دوباره از دستت بدم؟!
۴.۷k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.