تو اونو انتخاب کردی...؟ part 3۲ (last)
جین ویو:
با خودم غر میزدم و سمت اتاق میرفتم
یه هفته فقط باهاش حرف زدم نزدیک اون دختره فلان فلان شده نشه، به حرفم گوش نکرد که هیچ، دو هفته هم این بچه رو گذاشته اینجا نپرسیده حالش خوبه یا نه
بعد الان اومده رفته اتاق مثلا باهاش حرف بزنه!
مگه چقدر حرف داره که یه ساعت طول کشیده؟؟
در اتاقو باز کردم که دیدم یه جوری محکم بغلش کرده که داره خفه میشه!
سریع سمتشون رفتم
~یااا ول کن بچموو کشتیشش ادم بدد
ات ویو:
داشتم سعی میکردم از زیر دست کوک بیرون بیام که جین اومد داخل
+هیونگگ منو از دست این خرگوش عضله ای نجات بدهه داره خفم میکنهه
-یاا تو هنوز به من قول ندادیی الکی از جین هیونگ کمک نخواا
ات ادای گریه مردن دراورد
+ایی باشه ولم کنن قول میدمم
جین دستشو به کمرش زده بود با تاسف نگاشون میکرد
ات که از بغل کوک بیرون اومد سریع پشت جین قایم شد
+هیونگگ پسرت میخواد منو بکشههه باور کنن
کوک اعتراضی از جاش بلند شد سعی میکرد ات رو بگیره
-یااا من همیشه اینطوریی بغلت میکنمم
همونطور که دور جین میدوییدن و سعی میکردن همدیگه رو بگیرن با داد حرف میزدن
+نههه توی این چندوقت قوی تر شدیی داشتی خفم میکردیی
-نه خیرر بیا اینجا ببینمم من داشتم ابراز علاقه میکردمم چرا باید خفت کنمم اخهه
جین با قیافه پوکر دست به کمر زل زده بود به دیوار تا بچه بازی این دوتا تموم بشه!
انقدر سر و صدا کرده بودن یونگی و ویمین اومده بودن دم در اتاق!
یونگی حرف زد
•چیکار دارید میکنید چرا انقدر سر و صدا میکنید؟؟
ویمین با دیدن اون صحنه از خنده روی زمین افتاده بودن
جین پوکر ادامه داد
~والا داری خودت میبینیشون!
جیمین از خنده روی زمین دراز کشیده بود
°اییی دلممم، هیونگگ نگران اینا بودیی؟؟
جین سرشو با تاسف تکون داد
~هووف منو بگو گفتم الان همو میخورن!
نگاه معنا داری به کوک و ات کرد تا ساکت بشن اما کارساز نبود
کوک داشت دنبال ات میدویید ات هم فرار میکرد
جین از یقه لباس ات گرفت و نگهش داشت
کوک که اومد ات رو بگیره پس سری زد بهش
-ایی هیونگگ چرا میزنیی
~بگیر بشین دیگه! خفش کردی بس نبود الان میخوای از نفس بندازیش؟؟
+هیونگ میشه منو بزاری زمین؟
~نخیر میدوعه دنبالت
+نه نه، قول میدم نیاد دنبالم بزارم زمین
جین با تاسف ات رو ول کرد
اشاره کرد دوتاشون روی تخت بشینن
~خب؟چه قولی داشتی میدادی بهش ات خانوم؟
ات کمی فکر کرد انقدر دنبال هم بودن که یادش رفته بود!
با یاداوری بشکن زد و از جاش بلند شد
+اها! یادم اومد
زیر چشمی نگاهی به کوک کرد که عین بچه های خوب نشسته بود
دست به سینه نشست
+اقا پسرتون ازم قول گرفت دیگه تنهاش نزارم
جین برگشت نگاه معنا داری به یونگی و ویمین کرد
با عجز مینالید و غر میزد
~خدایاا من چه گناهی کردم گیر اینا افتادم اخه؟؟مندوهفته تلاش کردم اخرش اینجوری اشتی کنید؟؟حداقل یکم رمانتیکک تررر
-هیوونگ رمانتیک تر از اینن؟؟
~بابا حداقل چهارتا کار میکردید ماعم فیض ببریم دیگه! اینهمه زحمت کشیدیم یکم خوش نگذره بهمون؟؟
ات با خجالت سرشو پایین انداخت
کوک نزدیکش شد دستشو روی شونش انداخت
-هیونگ صحنه دار میخوای؟؟
جین منظور کوک رو فهمیده بود خندید
~یاا بچه پرو نشو
کوک صورت ات رو برگردوند و بوسه ای روی لباش زد و مکث کرد
تهیونگ و جیمین میدونستن بعد از تموم شدن این لحظه ات قراره کوک رو بزنه سعی کردن جلوی خندشون رو بگیرن
جین و یونگی با افتخار نگاه میکردن و ات ای بود که داشت از خجالت سرخ میشد...
بعد از بوسه عمیقی که داشتن، اروم ازش جدا شد پیشونی همسرش رو بوسید
بیشتر به خودش نزدیکش کرد
با لبخند رضایت و شیطنت امیزی ادامه داد
-راضی شدی هیونگ؟
جین هم راضی از کارش که بالاخره رسما اشتی کردن خندید و به مسخره تاسف بار سرشو تکون داد
~نچ نچ نچ ، اینهمه زحمت بکش صب تا شب کار کن، اخرشم بشه این
ویمین و یونگی میخندیدن و نمیدونستن چیکار کنن
•یاا جین الان باید خوشحال باشی نه اینکه غر بزنیی
یونگی بعد از تموم شدن حرفش سمتشون رفت دستشو روی شونه جین گذاشت
~بخدا من خوشحالم براشون، تازه چون میدونستم قراره اشتی کنید یه غذای خوشمزه واسه شب درست کردم
با تموم شدن حرفش چشمکی زد
یونگی صورتشو سمت جین برگردوند
•واقعا؟؟ پس.. نظرت چیه زنگ بزنیم پسرا هم بیان؟؟
ات با خوشحالی از جاش بلند شد
+ارهه خیلی خوب میشهه، منم دلم براشون تنگ شدهه
+جین هیوونگ، میشه لطفا بگی بیان؟
جین لبخندی زد و با تکون دادن سرش حرفش رو تایید کرد
اون شب یکی از قشنگترین شب ها بود، کوک و ات وقتی رسیدن خونه کلی باهم صحبت کردن ، تا دیروقت با پسرا خوشگذروندن و خاطرات خوب تعریف کردن.
(خبب قصه ما به سر رسید ات و کوک بهم رسیدنن😂این فیک دیگه زیادی طولانی شد، یه پست میزارم برای شرایط فیک بعدی، درخواستی هاتونم زیر پستی که پین شده بگید🌝🧡)
با خودم غر میزدم و سمت اتاق میرفتم
یه هفته فقط باهاش حرف زدم نزدیک اون دختره فلان فلان شده نشه، به حرفم گوش نکرد که هیچ، دو هفته هم این بچه رو گذاشته اینجا نپرسیده حالش خوبه یا نه
بعد الان اومده رفته اتاق مثلا باهاش حرف بزنه!
مگه چقدر حرف داره که یه ساعت طول کشیده؟؟
در اتاقو باز کردم که دیدم یه جوری محکم بغلش کرده که داره خفه میشه!
سریع سمتشون رفتم
~یااا ول کن بچموو کشتیشش ادم بدد
ات ویو:
داشتم سعی میکردم از زیر دست کوک بیرون بیام که جین اومد داخل
+هیونگگ منو از دست این خرگوش عضله ای نجات بدهه داره خفم میکنهه
-یاا تو هنوز به من قول ندادیی الکی از جین هیونگ کمک نخواا
ات ادای گریه مردن دراورد
+ایی باشه ولم کنن قول میدمم
جین دستشو به کمرش زده بود با تاسف نگاشون میکرد
ات که از بغل کوک بیرون اومد سریع پشت جین قایم شد
+هیونگگ پسرت میخواد منو بکشههه باور کنن
کوک اعتراضی از جاش بلند شد سعی میکرد ات رو بگیره
-یااا من همیشه اینطوریی بغلت میکنمم
همونطور که دور جین میدوییدن و سعی میکردن همدیگه رو بگیرن با داد حرف میزدن
+نههه توی این چندوقت قوی تر شدیی داشتی خفم میکردیی
-نه خیرر بیا اینجا ببینمم من داشتم ابراز علاقه میکردمم چرا باید خفت کنمم اخهه
جین با قیافه پوکر دست به کمر زل زده بود به دیوار تا بچه بازی این دوتا تموم بشه!
انقدر سر و صدا کرده بودن یونگی و ویمین اومده بودن دم در اتاق!
یونگی حرف زد
•چیکار دارید میکنید چرا انقدر سر و صدا میکنید؟؟
ویمین با دیدن اون صحنه از خنده روی زمین افتاده بودن
جین پوکر ادامه داد
~والا داری خودت میبینیشون!
جیمین از خنده روی زمین دراز کشیده بود
°اییی دلممم، هیونگگ نگران اینا بودیی؟؟
جین سرشو با تاسف تکون داد
~هووف منو بگو گفتم الان همو میخورن!
نگاه معنا داری به کوک و ات کرد تا ساکت بشن اما کارساز نبود
کوک داشت دنبال ات میدویید ات هم فرار میکرد
جین از یقه لباس ات گرفت و نگهش داشت
کوک که اومد ات رو بگیره پس سری زد بهش
-ایی هیونگگ چرا میزنیی
~بگیر بشین دیگه! خفش کردی بس نبود الان میخوای از نفس بندازیش؟؟
+هیونگ میشه منو بزاری زمین؟
~نخیر میدوعه دنبالت
+نه نه، قول میدم نیاد دنبالم بزارم زمین
جین با تاسف ات رو ول کرد
اشاره کرد دوتاشون روی تخت بشینن
~خب؟چه قولی داشتی میدادی بهش ات خانوم؟
ات کمی فکر کرد انقدر دنبال هم بودن که یادش رفته بود!
با یاداوری بشکن زد و از جاش بلند شد
+اها! یادم اومد
زیر چشمی نگاهی به کوک کرد که عین بچه های خوب نشسته بود
دست به سینه نشست
+اقا پسرتون ازم قول گرفت دیگه تنهاش نزارم
جین برگشت نگاه معنا داری به یونگی و ویمین کرد
با عجز مینالید و غر میزد
~خدایاا من چه گناهی کردم گیر اینا افتادم اخه؟؟مندوهفته تلاش کردم اخرش اینجوری اشتی کنید؟؟حداقل یکم رمانتیکک تررر
-هیوونگ رمانتیک تر از اینن؟؟
~بابا حداقل چهارتا کار میکردید ماعم فیض ببریم دیگه! اینهمه زحمت کشیدیم یکم خوش نگذره بهمون؟؟
ات با خجالت سرشو پایین انداخت
کوک نزدیکش شد دستشو روی شونش انداخت
-هیونگ صحنه دار میخوای؟؟
جین منظور کوک رو فهمیده بود خندید
~یاا بچه پرو نشو
کوک صورت ات رو برگردوند و بوسه ای روی لباش زد و مکث کرد
تهیونگ و جیمین میدونستن بعد از تموم شدن این لحظه ات قراره کوک رو بزنه سعی کردن جلوی خندشون رو بگیرن
جین و یونگی با افتخار نگاه میکردن و ات ای بود که داشت از خجالت سرخ میشد...
بعد از بوسه عمیقی که داشتن، اروم ازش جدا شد پیشونی همسرش رو بوسید
بیشتر به خودش نزدیکش کرد
با لبخند رضایت و شیطنت امیزی ادامه داد
-راضی شدی هیونگ؟
جین هم راضی از کارش که بالاخره رسما اشتی کردن خندید و به مسخره تاسف بار سرشو تکون داد
~نچ نچ نچ ، اینهمه زحمت بکش صب تا شب کار کن، اخرشم بشه این
ویمین و یونگی میخندیدن و نمیدونستن چیکار کنن
•یاا جین الان باید خوشحال باشی نه اینکه غر بزنیی
یونگی بعد از تموم شدن حرفش سمتشون رفت دستشو روی شونه جین گذاشت
~بخدا من خوشحالم براشون، تازه چون میدونستم قراره اشتی کنید یه غذای خوشمزه واسه شب درست کردم
با تموم شدن حرفش چشمکی زد
یونگی صورتشو سمت جین برگردوند
•واقعا؟؟ پس.. نظرت چیه زنگ بزنیم پسرا هم بیان؟؟
ات با خوشحالی از جاش بلند شد
+ارهه خیلی خوب میشهه، منم دلم براشون تنگ شدهه
+جین هیوونگ، میشه لطفا بگی بیان؟
جین لبخندی زد و با تکون دادن سرش حرفش رو تایید کرد
اون شب یکی از قشنگترین شب ها بود، کوک و ات وقتی رسیدن خونه کلی باهم صحبت کردن ، تا دیروقت با پسرا خوشگذروندن و خاطرات خوب تعریف کردن.
(خبب قصه ما به سر رسید ات و کوک بهم رسیدنن😂این فیک دیگه زیادی طولانی شد، یه پست میزارم برای شرایط فیک بعدی، درخواستی هاتونم زیر پستی که پین شده بگید🌝🧡)
۵۴.۹k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.