قشنگ ترین عذاب من پارت ۲۵
قشنگ ترین عذاب من پارت ۲۵
ویو تهیونگ
صبح با صدای رو مخ ساعت بیدار شدم
کلافه رفتم تو دستشویی
با یادآوردی دیشب و اتفاقاتی که قرار بود بیوفته چشمام باز شد
سریع کارامو کردم و اومدم بیرون
رفتم پایین و برا خودم صبحانه آماده کردم .
به ساعت نگاه کردم . ساعت ۶:۴۰ بود و من باید تا ۸ منتظر اومدنش میموندم
نمیدونستم چرا انقدر ذوق داشتم
حتی فکر اینکه دیگه شبا ، موقع غذا ، استراحت ، شرکت ، خواب همه جا کنار خودمه داشت بهم احساس مرگ القا میکرد
کم کم جلو این حسم کم آورده بودم.
پس من عاشق شدم...محاله ممکنه
عشق؟ نه بعد اون عوضی هرزه..
"فلش بک به روز ۱۰ ژوئن سال۲۰۱۴"
با خستگی و امیدی برای دیدن عشقش برگشت خونه.
در رو باز کرد و داخل شد ، خواست اسمش رو صدا بزنه که با صدای ناله اش سکوت کرد
متعجب و حیرون سعی میکرد فکرای توی مغزش رو انکار کنه. براش محال بود که اون بهش خیانت کرده باشه
اونا قسم خوردن که این کارو نمیکنن
آروم و بی حال از پله ها بالا رفت
قلبش داشت تو گلوش میزد. نفسش رو صدا دار فوت کرد و در اتاق رو باز کرد
اما با دیدن صحنه جلوش نفس کشیدن رو از یاد برد ؛ مگه میشد؟ ه...هینا ؟
هینا ... اون عشقش بود ، البته تا قبل از این اتفاقات
بعد از مرگ مادر پدرش فقط به امید هینا زندگی میکرد..
بغض گلوش و اشک چشماش رو در بر گرفته بود.
با سختی فریاد زد
ته : ت...تو ی عوضی چطور تونستی با اعتماد من بازی کنی؟(عربده)
انگار نه انگار حالا جلو چشماش بود . در همون حالت س.ک.س با آه و ناله گفت
هینا : اعتماد...آههه ... هه خی...آهههه...خیلی ساده ای کیم. اوممم بخاطر انتقام پدرم باهات بودم..آهههه تن...تندتر...
باور نمیکرد جلو چشمای خودش داره خیانتش رو ادامه میده
یک لحظه هم منتظر نموند. همون راه رفته رو برگشت و سمت در هجوم آورد
خسته بود و خستگی تو بند بند جونش نفوذ کرده بود. حالش دست خودش نبود .
نمیدونست کجا بره. میخواست سر به بیابون بزاره
تنها جایی که یادش اومد خونه یونگی بود؛ یونگی...اون بهترین شخصی بود که همیشه و در هر شرایط کنارش بود. تنها کسی بود که بعد مرگ پدر و مادرش تنهاش نزاشت.
با چشمایی که هر کسی میدید فکر میکرد خونریزی کرده رفت خونه یونگ!
ویو تهیونگ
صبح با صدای رو مخ ساعت بیدار شدم
کلافه رفتم تو دستشویی
با یادآوردی دیشب و اتفاقاتی که قرار بود بیوفته چشمام باز شد
سریع کارامو کردم و اومدم بیرون
رفتم پایین و برا خودم صبحانه آماده کردم .
به ساعت نگاه کردم . ساعت ۶:۴۰ بود و من باید تا ۸ منتظر اومدنش میموندم
نمیدونستم چرا انقدر ذوق داشتم
حتی فکر اینکه دیگه شبا ، موقع غذا ، استراحت ، شرکت ، خواب همه جا کنار خودمه داشت بهم احساس مرگ القا میکرد
کم کم جلو این حسم کم آورده بودم.
پس من عاشق شدم...محاله ممکنه
عشق؟ نه بعد اون عوضی هرزه..
"فلش بک به روز ۱۰ ژوئن سال۲۰۱۴"
با خستگی و امیدی برای دیدن عشقش برگشت خونه.
در رو باز کرد و داخل شد ، خواست اسمش رو صدا بزنه که با صدای ناله اش سکوت کرد
متعجب و حیرون سعی میکرد فکرای توی مغزش رو انکار کنه. براش محال بود که اون بهش خیانت کرده باشه
اونا قسم خوردن که این کارو نمیکنن
آروم و بی حال از پله ها بالا رفت
قلبش داشت تو گلوش میزد. نفسش رو صدا دار فوت کرد و در اتاق رو باز کرد
اما با دیدن صحنه جلوش نفس کشیدن رو از یاد برد ؛ مگه میشد؟ ه...هینا ؟
هینا ... اون عشقش بود ، البته تا قبل از این اتفاقات
بعد از مرگ مادر پدرش فقط به امید هینا زندگی میکرد..
بغض گلوش و اشک چشماش رو در بر گرفته بود.
با سختی فریاد زد
ته : ت...تو ی عوضی چطور تونستی با اعتماد من بازی کنی؟(عربده)
انگار نه انگار حالا جلو چشماش بود . در همون حالت س.ک.س با آه و ناله گفت
هینا : اعتماد...آههه ... هه خی...آهههه...خیلی ساده ای کیم. اوممم بخاطر انتقام پدرم باهات بودم..آهههه تن...تندتر...
باور نمیکرد جلو چشمای خودش داره خیانتش رو ادامه میده
یک لحظه هم منتظر نموند. همون راه رفته رو برگشت و سمت در هجوم آورد
خسته بود و خستگی تو بند بند جونش نفوذ کرده بود. حالش دست خودش نبود .
نمیدونست کجا بره. میخواست سر به بیابون بزاره
تنها جایی که یادش اومد خونه یونگی بود؛ یونگی...اون بهترین شخصی بود که همیشه و در هر شرایط کنارش بود. تنها کسی بود که بعد مرگ پدر و مادرش تنهاش نزاشت.
با چشمایی که هر کسی میدید فکر میکرد خونریزی کرده رفت خونه یونگ!
۲.۴k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.