*پارت هفدهم*
ویو یونگی؛روز بعد:
+چرا دیگه درمورد اونشب نمیپرسی؟
_نمیخام بهت زور بگم،هر وقت تونستی برام توضیح بده.
دعا دعا میکردم بخواد توضیح بده،دیگه دارم رو این قضیه دیوونه میشم.
+میخوام همه چیو بگم.
لیوان تو دستمو میزارم رو میز رو به رومون
_میشنوم
+اونشب دوستم زنگ زد...
منتظر بهش خیره میشم
+اصلا بزار از اول اولش بگم...من از خونه فرار کردم یونگی،اون کسایی که تو بار میخواستن منو با خودشون ببرن آدمای بابام بودن
_چییییی؟؟؟تو فرار کردی؟؟؟
لعنتی،دیگه خودمم باور کردم هیچی نمیدونم.
+اره...بابام میخاست مجبورم کنه با کسی که حتی اسمشم نمیدونم ازدواج کنم منم از خونه فرار کردم...
خواستم یکم شلوغش کنم که نزاشت و پیشقدم شد
+بزار قبل از اینکه پشیمون بشم همه چیو بهت بگم...بعد از فرارم هر چند روزی یه بار با تنها دوستم تلفنی صحبت میکردم...اونشب بهم زنگ زد و گفت بیا تو بار همو ببینیم منم قبول کردم...رفتم اونجا ولی جودا رو ندیدم،اونجا یه نفر-
پریدم وسط حرفش
_کسی اذیتت کرد؟
+نه،یعنی میخاست اذیتم کنه،ولی باهاش درگیر شدم و تونستم از دستش فرار کنم...زخم صورتمم به همین خاطره.
ویو ا.ت:
گذاشتم اشکام راه خودشونو باز کنن تا بیشتر قابل باور باشه...
بغلم میکنه و رو موهامو میبوسه
_اروم باش عزیزم،گریه نکن
نفس عمیقی میکشم
+اوکی،خوبم...من همه چیو بهت گفتم یونگی،حالا نوبت توعه
_چ.چیو باید بهت بگم؟
+میخوام بیشتر بشناسمت...پس یکم از خودت بگو
_عاممم چیزی جز اونایی که اولین بار بهت گفتم ندارم که بگم
لعنتی،چرا انتظار داشتم الان به همه چی اعتراف کنه؟
+امیدوارم همینطور باشه یونگی...من باهات صادقم،و انتظار دارم تو هم اینجوری باشی
اینو میگم و یکم ازش فاصله میگیرم تا بتونم صورتشو ببینم...
حالت چهرش تغییر کرده و یکم گرفته ست ولی لبخند میزنه
_سعیمو میکنم
دستامو مشت میکنم...
حتما باید یه تست واسه بازیگری بده...مطمئنم قبول میشه.
دستشو روی گونم میزاره و صورتشو به صورتم نزدیک میکنه.
کاش میتونستم با کله بزنم تو صورتش و دماغشو بشکونم ولی باید پله پله پیش برم،به موقعش یه جوری میزنمش که خون بالا بیاره.
ل**باشو میزاره رو لبام و آروم حرکتشون میده.
سعی میکنم همراهیش کنم ولی این حس تنفر لعنتی جلومو میگیره...
از بوسه اش حس بدی بهم دست میده ولی با وجود تمام این حسای بد همراهیش میکنم
*
دخترم بگی کمه همینجا خودمو دار میزنم☺
انگشتاممم😢
+چرا دیگه درمورد اونشب نمیپرسی؟
_نمیخام بهت زور بگم،هر وقت تونستی برام توضیح بده.
دعا دعا میکردم بخواد توضیح بده،دیگه دارم رو این قضیه دیوونه میشم.
+میخوام همه چیو بگم.
لیوان تو دستمو میزارم رو میز رو به رومون
_میشنوم
+اونشب دوستم زنگ زد...
منتظر بهش خیره میشم
+اصلا بزار از اول اولش بگم...من از خونه فرار کردم یونگی،اون کسایی که تو بار میخواستن منو با خودشون ببرن آدمای بابام بودن
_چییییی؟؟؟تو فرار کردی؟؟؟
لعنتی،دیگه خودمم باور کردم هیچی نمیدونم.
+اره...بابام میخاست مجبورم کنه با کسی که حتی اسمشم نمیدونم ازدواج کنم منم از خونه فرار کردم...
خواستم یکم شلوغش کنم که نزاشت و پیشقدم شد
+بزار قبل از اینکه پشیمون بشم همه چیو بهت بگم...بعد از فرارم هر چند روزی یه بار با تنها دوستم تلفنی صحبت میکردم...اونشب بهم زنگ زد و گفت بیا تو بار همو ببینیم منم قبول کردم...رفتم اونجا ولی جودا رو ندیدم،اونجا یه نفر-
پریدم وسط حرفش
_کسی اذیتت کرد؟
+نه،یعنی میخاست اذیتم کنه،ولی باهاش درگیر شدم و تونستم از دستش فرار کنم...زخم صورتمم به همین خاطره.
ویو ا.ت:
گذاشتم اشکام راه خودشونو باز کنن تا بیشتر قابل باور باشه...
بغلم میکنه و رو موهامو میبوسه
_اروم باش عزیزم،گریه نکن
نفس عمیقی میکشم
+اوکی،خوبم...من همه چیو بهت گفتم یونگی،حالا نوبت توعه
_چ.چیو باید بهت بگم؟
+میخوام بیشتر بشناسمت...پس یکم از خودت بگو
_عاممم چیزی جز اونایی که اولین بار بهت گفتم ندارم که بگم
لعنتی،چرا انتظار داشتم الان به همه چی اعتراف کنه؟
+امیدوارم همینطور باشه یونگی...من باهات صادقم،و انتظار دارم تو هم اینجوری باشی
اینو میگم و یکم ازش فاصله میگیرم تا بتونم صورتشو ببینم...
حالت چهرش تغییر کرده و یکم گرفته ست ولی لبخند میزنه
_سعیمو میکنم
دستامو مشت میکنم...
حتما باید یه تست واسه بازیگری بده...مطمئنم قبول میشه.
دستشو روی گونم میزاره و صورتشو به صورتم نزدیک میکنه.
کاش میتونستم با کله بزنم تو صورتش و دماغشو بشکونم ولی باید پله پله پیش برم،به موقعش یه جوری میزنمش که خون بالا بیاره.
ل**باشو میزاره رو لبام و آروم حرکتشون میده.
سعی میکنم همراهیش کنم ولی این حس تنفر لعنتی جلومو میگیره...
از بوسه اش حس بدی بهم دست میده ولی با وجود تمام این حسای بد همراهیش میکنم
*
دخترم بگی کمه همینجا خودمو دار میزنم☺
انگشتاممم😢
۲۰.۷k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.