ندیمه عمارت p:⁷⁴
ا/ت:لم میدی به درنمیگی درباز میکنم با مخ میری زمین...
دستمو کنار زد و گفت:حالا که چیزی نشد...
نگاهی به تیپم انداخت و دهنش نیم باز موند... نگاهی به خودم کردمو گفتم:خوبه؟...
یونجی:اره واسه مراسم ختم عالیه...
لبمو کجکی بالا بردم و زیر لب گفتم:بی سلیقه...
یونجی:این لباسا رو گذاشته بودم وقتی خواستیم بریم مراسم ختم بپوشم... واقعا نوبری...
ا/ت:بیا اینور بابا...
یونجی:بسلامتتتت... فاتحه یادت نره...
برو بابایی نثارش کردم و پاتند کردم سمت درخروجی.. مگه لباسم چشه...اصلا مشکی به این شکی نمیفهمم رنگای دیگه رو...از عمارات که بیرون زدم یکی از نگهبانا ازم خواست پشت سرش برم...جلوی در ورودی که رسیدیم چشمم به یه کادیلاک مشکی افتاد..دهن نیمه بازم و بستم و با خودم تکرار کردم...:عادت کن دختر...یه بار تونستی بازم میتونی...
سمت ماشین که رفتم نگهبان در سمت شاگرد و باز کرد...چشمم به داخل ماشین افتاد... نگاهش سمت دیگه بود و دستش قفل فرمون...بی هیچ حرفی سوار شدم...راستش حوصله بحث نداشتم...در ماشین که بسته شد بدون نگاه کردن به من حرکت کرد...نصف مسیر بدون هیچ حرفی گذشت...از شیشه به بیرون خیره بودم و توی عالم فکر..صدای فندکش از فکر بیرونم اورد...بوی تیز سیگار حالم و بد کرد...به سرفه افتادم...برگشتم سمتش که بی خیال سیگارشو دود میکرد و سعی داشت سرفش نگیره...اخه مگه مجبوری؟...شیشه رو پایین دادم و توی یه حرکت قافل گیر کننده.. سیگار و از دستش کشیدم و پرت کردم بیرون...عصبی به جلو خیره شدم...سنگینی نگاش مغزمو خطخطی میکرد..هر از گاهی نگاشو میداد جلو تا مثلا تصادف نکنیم...دیگ صبر تموم شد و با تشر گفتم:چیه؟
نگاهش و به جلو داد و اروم زمزمه کرد :هیچی..
نفسمو بیرون دادم و گفتم:داشتم خفه میشدم...
تهیونگ:خودمم..
برگشتم سمتشو یه تای ابرو بالا دادم:پس برا چی میکشی؟؟
تهیونگ:ارومم میکنه..
برگشتم سمت پنجره و خیره بیرون شدم
ا/ت:با هر چی که قصد جونت و داره اروم میشی؟... جالبه!
تهیونگ:اره خبلی جالبه.... مشروب میخورم آروم شم وقتی میدونم سمه برام... سیگار میکشم اروم شم در صورتی که میدونم میکشتم...تو رو دوست دارم کنارت ارومم..با اینکه میدونم دلت میخواد از شرم خلاص شی!
ماتم برد..اب دهنم و قورت دادم و در جواب حرفش چیزی نگفتم...اینا نمی تونست من و قانع کنه!
تهیونگ:بهترین فرصت که حرف بزنم و گوش کنی ..ن؟
ا/ت:ترجیح میدم نزنی!
تهیونگ:اما من حرف دارم...اونم با تو..چیزه زیادی نمیخوام ..میخوام فقط گوش کنی!
جوابی بهش ندادم اونم چیزی نگفتم...دستم و چفت هم کردم و سرمو تکیه دادم به شیشه...که باز صداش تو ماشین پخش شد..
تهیونگ:کنارمی میتونم حسرت این همه سال و در بیارم اما....
نفسشو اه مانند بیرون داد و گفت: درسته اشتباه از من بود...من بهت باور نداشتم...اینم درسته...سال ها زجرت دادم..اذیتت کردم از خودم متنفرت کردم...یه بار ازت فرصت خواستم ..ولی خرابش کردم... اگه نبخشیمم حرفی ندارم...فقط بدون من این همه سال خودم نبودم...ترسم بود که زندگی میکرد...من سخت بهت اعتماد کردم چون از عشق میترسیدم...سال ها قبل از اومدن تو خیانت دیدم به بدترین شکل...چیزی برای از دست دادن نداشتم...تو اومدی شدی همه چیزم و ترس از دست دادنت شد عذاب برام...اخرم از دست دادمت...سهم من از تو همیشه از دور بود یعنی همیشه یه قسمت کوچیکی از تو رو داشتم چه زمانی که نداشتمت چه الان که کنارم نشستی!
حرفاش پر از بغض بود پر از اشک و فریاد اما همشون و با صدایی اروم گفت و فقط خودش از دلش خبر داشت...شاید هر لحظه ای دیگه ای بود اشک توی چشمام جمع میشد میزاشتم این کینه از دلم بره ..اما ن الان که شدم ادم بده قصه ام!..
ا/ت: میگی چیکار کنم؟...ببخشمت؟...هه
تهیونگ:گفتم اگه نبخشیمم حرفی ندارم...
یه لحظه از خود به خود شدم و همنطور عصبی گفتم:نبایدم داشته باشی!..
در کسری از ثانیه از حرفم پشیمون شدم اما دیگه دیر بود...صدای تک خندش مثل پوتک خورد تو سرم..
(جیمین)(نیم ساعت پیش)
جلوی یه شرکت نسبتا بزرگ واستادم.. نگاهی از بالا تا پایین بهش انداختم و دوباره به گوشیم نگاه کردم...درست درست بود..موتور و خاموش کردن و کلاه و از سرم دراوردم...گذاشتم روی دسته اش...دستی توی موهام کشیدم و سمت ورودیه شرکت حرکت کردم...شرکت بزرگی بود و خیلی شیک...بدون پرس و جو سوار اسانسور شیشه ای شدم و طبقه چهارده و فشار دادم...بعد چند مین اسانسور ایستاد..ازش بیرون اومدم وارد سالن بزرگی شدم.. چند نفری مشغول کار بودن...سمت منشی رفتم و لبخندی زدم..
جیمین:خسته نباشید...با آقای جئون جونگ کوک کار داشتم..
با خوش رویی گفت:شما اقای؟
دستمو کنار زد و گفت:حالا که چیزی نشد...
نگاهی به تیپم انداخت و دهنش نیم باز موند... نگاهی به خودم کردمو گفتم:خوبه؟...
یونجی:اره واسه مراسم ختم عالیه...
لبمو کجکی بالا بردم و زیر لب گفتم:بی سلیقه...
یونجی:این لباسا رو گذاشته بودم وقتی خواستیم بریم مراسم ختم بپوشم... واقعا نوبری...
ا/ت:بیا اینور بابا...
یونجی:بسلامتتتت... فاتحه یادت نره...
برو بابایی نثارش کردم و پاتند کردم سمت درخروجی.. مگه لباسم چشه...اصلا مشکی به این شکی نمیفهمم رنگای دیگه رو...از عمارات که بیرون زدم یکی از نگهبانا ازم خواست پشت سرش برم...جلوی در ورودی که رسیدیم چشمم به یه کادیلاک مشکی افتاد..دهن نیمه بازم و بستم و با خودم تکرار کردم...:عادت کن دختر...یه بار تونستی بازم میتونی...
سمت ماشین که رفتم نگهبان در سمت شاگرد و باز کرد...چشمم به داخل ماشین افتاد... نگاهش سمت دیگه بود و دستش قفل فرمون...بی هیچ حرفی سوار شدم...راستش حوصله بحث نداشتم...در ماشین که بسته شد بدون نگاه کردن به من حرکت کرد...نصف مسیر بدون هیچ حرفی گذشت...از شیشه به بیرون خیره بودم و توی عالم فکر..صدای فندکش از فکر بیرونم اورد...بوی تیز سیگار حالم و بد کرد...به سرفه افتادم...برگشتم سمتش که بی خیال سیگارشو دود میکرد و سعی داشت سرفش نگیره...اخه مگه مجبوری؟...شیشه رو پایین دادم و توی یه حرکت قافل گیر کننده.. سیگار و از دستش کشیدم و پرت کردم بیرون...عصبی به جلو خیره شدم...سنگینی نگاش مغزمو خطخطی میکرد..هر از گاهی نگاشو میداد جلو تا مثلا تصادف نکنیم...دیگ صبر تموم شد و با تشر گفتم:چیه؟
نگاهش و به جلو داد و اروم زمزمه کرد :هیچی..
نفسمو بیرون دادم و گفتم:داشتم خفه میشدم...
تهیونگ:خودمم..
برگشتم سمتشو یه تای ابرو بالا دادم:پس برا چی میکشی؟؟
تهیونگ:ارومم میکنه..
برگشتم سمت پنجره و خیره بیرون شدم
ا/ت:با هر چی که قصد جونت و داره اروم میشی؟... جالبه!
تهیونگ:اره خبلی جالبه.... مشروب میخورم آروم شم وقتی میدونم سمه برام... سیگار میکشم اروم شم در صورتی که میدونم میکشتم...تو رو دوست دارم کنارت ارومم..با اینکه میدونم دلت میخواد از شرم خلاص شی!
ماتم برد..اب دهنم و قورت دادم و در جواب حرفش چیزی نگفتم...اینا نمی تونست من و قانع کنه!
تهیونگ:بهترین فرصت که حرف بزنم و گوش کنی ..ن؟
ا/ت:ترجیح میدم نزنی!
تهیونگ:اما من حرف دارم...اونم با تو..چیزه زیادی نمیخوام ..میخوام فقط گوش کنی!
جوابی بهش ندادم اونم چیزی نگفتم...دستم و چفت هم کردم و سرمو تکیه دادم به شیشه...که باز صداش تو ماشین پخش شد..
تهیونگ:کنارمی میتونم حسرت این همه سال و در بیارم اما....
نفسشو اه مانند بیرون داد و گفت: درسته اشتباه از من بود...من بهت باور نداشتم...اینم درسته...سال ها زجرت دادم..اذیتت کردم از خودم متنفرت کردم...یه بار ازت فرصت خواستم ..ولی خرابش کردم... اگه نبخشیمم حرفی ندارم...فقط بدون من این همه سال خودم نبودم...ترسم بود که زندگی میکرد...من سخت بهت اعتماد کردم چون از عشق میترسیدم...سال ها قبل از اومدن تو خیانت دیدم به بدترین شکل...چیزی برای از دست دادن نداشتم...تو اومدی شدی همه چیزم و ترس از دست دادنت شد عذاب برام...اخرم از دست دادمت...سهم من از تو همیشه از دور بود یعنی همیشه یه قسمت کوچیکی از تو رو داشتم چه زمانی که نداشتمت چه الان که کنارم نشستی!
حرفاش پر از بغض بود پر از اشک و فریاد اما همشون و با صدایی اروم گفت و فقط خودش از دلش خبر داشت...شاید هر لحظه ای دیگه ای بود اشک توی چشمام جمع میشد میزاشتم این کینه از دلم بره ..اما ن الان که شدم ادم بده قصه ام!..
ا/ت: میگی چیکار کنم؟...ببخشمت؟...هه
تهیونگ:گفتم اگه نبخشیمم حرفی ندارم...
یه لحظه از خود به خود شدم و همنطور عصبی گفتم:نبایدم داشته باشی!..
در کسری از ثانیه از حرفم پشیمون شدم اما دیگه دیر بود...صدای تک خندش مثل پوتک خورد تو سرم..
(جیمین)(نیم ساعت پیش)
جلوی یه شرکت نسبتا بزرگ واستادم.. نگاهی از بالا تا پایین بهش انداختم و دوباره به گوشیم نگاه کردم...درست درست بود..موتور و خاموش کردن و کلاه و از سرم دراوردم...گذاشتم روی دسته اش...دستی توی موهام کشیدم و سمت ورودیه شرکت حرکت کردم...شرکت بزرگی بود و خیلی شیک...بدون پرس و جو سوار اسانسور شیشه ای شدم و طبقه چهارده و فشار دادم...بعد چند مین اسانسور ایستاد..ازش بیرون اومدم وارد سالن بزرگی شدم.. چند نفری مشغول کار بودن...سمت منشی رفتم و لبخندی زدم..
جیمین:خسته نباشید...با آقای جئون جونگ کوک کار داشتم..
با خوش رویی گفت:شما اقای؟
۲۳۵.۸k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱.۱k)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.