پارت ◇²⁹
تهیونگ:میموندی شرکت نیاز نبود بیای
اومد سمتم و بازوم و گرفت ....
سانیا:عاااا یعنی خوشحال نشدییی..
خدایااا بگیرم بزنمش این دختره پروه و حیف که دستم زیر ساتورشه ...فقط شراکت پدرش و تو این قرار داد لازم داشتم ...بعد اون میدونم باهاش چیکار کنم ...با یه خنده ی زورکی
گفتم :واسه چی باید ناراحت بشم وقتی تو رو دارم ...
خر ذوق تر گفت:منم وقتی تو رو دارم ناراحت نمیشم ...
زیادی بهم چسبیده ...تحملش سخته اههه...با دستم زدمش کنار ...
تهیونگ:خعل..خب تو برو منم میام
سانیا:اممم...باشه..
خداروشکر داشت میرفت ..ولی باز مکث کرد و وایساد ای بابا....
سانیا:تهیونگ
تهیونگ:هوم؟
سانیا:هوم چیه؟
عجب گیری کردم ...:بله
سانیا:راضی نشدم ولی باشه....بیا باهم بر...
داشت همنجور ور میزد که یه دفعه ساکت شد ...نگاهش پر نفرت بود که خیلی قشنگ میشد و فهمید داره به چی نگاه میکنه ...رد نگاهشو گرفتم که به همون دختر رسیدم ....خدا صبر بده ...
سانیا:این اینجا چیکار میکنه؟
تهیونگ:به تو هیچ ربطی نداره ..
سانیا:تهیونگگ..
تهیونگ:خوب میدونی واسه چه کاری اینجاس ...پس شلوغش نکن
سانیا:عا..ارهع میدونم خوبم میدونم
سانیا:ولی ازش بدم میاد بهتره جلو چشم من نباشه ...تضمینی برای زنده نگه داشتنش ندارم
تهیونگ:ساینا....هواست و جمع کن ...دلم نمیخواد اتفاقی بیافته ...بلایی سرش نباید بیاد ...فهمیدی
میدونم اویزون تر از این حرفاست و این چیزایی که میگم اثری تو غرورش نداره پس بهتره یه سری چیزا براش روشن شه ...
تهیونگ:اوک
اروم سرش و تکون داد...ولی میدونم عصبانی و خیلی خطری ...پس باید یه کاری کنم تا بخیال شه...
تهیونگ: اینم برا اینکه خیالت راحت شه
رفتم سمت تخت و بالا سرش وایسادم ...چقد راحت خوابیده بود....حتما دیشب خیلی درد داشته ....یه نگاه به ساعت کردم ...۷ و نیم صبح ...الان واسه چی وایسادی ؟ .. نکنه دلت براش سوخته ...بیخیال اون فقط یه ندیمه پس کارتو بکن پسر...با دستم زدم بهش
تهیونگ:پاشو...پاشو خودت و جمع کن
اما تکون نخورد
دوبارع زدم ولی اصلا ...دیگ اخر عصبانی داد زدم...
تهیونگ:باتوام
با دادی که زدم مثل جت از جاش پرید و از درد چشماش و بست و دلشو گرفت ...
انقد سریع از جاش بلند شد حتما زیر دلش درد گرفت ...بدون اینکه به دردش توجه کنم ...با بی رحمی ارنجشو گرفتم و بلندش کردم ...که از درد ناله کرد .. کشیدمش و پشت سرم اوردمش ...باز دوباره التماساش و گریش شروع شد ...این گریه هاش بدجور روی مخم میرفت و نمیتونستم تحمل کنم ...هولش دادم بیرون اتاق ...و برگشتم لباساشم برداشتم و پرت کردم تو بغلش ...رو بهش گفتم: تو هنوز ندیمه ی این عمارتی ...موظفی کارات و سر موقع انجام بدی...فهمیدی
اشک تو چشماش حلقه زد ...و مردمک چشمش میلرزید ...بی صدا بهم نگاه میکرد ... به چشماش خیره شدم...یه لحظه تو چشماش گم شدم ...اینگار یه لحظه یادم رفت کیم و دارم چی کار میکنم ...اینقدی گیر چشماش شدم که صدای سانیا به گوشم نمی رسید ...
ساینا:تهههه...هییی با توام
با گیجی برگشتم سمتش ..
تهیونگ:ه..ها؟!
اومد سمتم و بازوم و گرفت ....
سانیا:عاااا یعنی خوشحال نشدییی..
خدایااا بگیرم بزنمش این دختره پروه و حیف که دستم زیر ساتورشه ...فقط شراکت پدرش و تو این قرار داد لازم داشتم ...بعد اون میدونم باهاش چیکار کنم ...با یه خنده ی زورکی
گفتم :واسه چی باید ناراحت بشم وقتی تو رو دارم ...
خر ذوق تر گفت:منم وقتی تو رو دارم ناراحت نمیشم ...
زیادی بهم چسبیده ...تحملش سخته اههه...با دستم زدمش کنار ...
تهیونگ:خعل..خب تو برو منم میام
سانیا:اممم...باشه..
خداروشکر داشت میرفت ..ولی باز مکث کرد و وایساد ای بابا....
سانیا:تهیونگ
تهیونگ:هوم؟
سانیا:هوم چیه؟
عجب گیری کردم ...:بله
سانیا:راضی نشدم ولی باشه....بیا باهم بر...
داشت همنجور ور میزد که یه دفعه ساکت شد ...نگاهش پر نفرت بود که خیلی قشنگ میشد و فهمید داره به چی نگاه میکنه ...رد نگاهشو گرفتم که به همون دختر رسیدم ....خدا صبر بده ...
سانیا:این اینجا چیکار میکنه؟
تهیونگ:به تو هیچ ربطی نداره ..
سانیا:تهیونگگ..
تهیونگ:خوب میدونی واسه چه کاری اینجاس ...پس شلوغش نکن
سانیا:عا..ارهع میدونم خوبم میدونم
سانیا:ولی ازش بدم میاد بهتره جلو چشم من نباشه ...تضمینی برای زنده نگه داشتنش ندارم
تهیونگ:ساینا....هواست و جمع کن ...دلم نمیخواد اتفاقی بیافته ...بلایی سرش نباید بیاد ...فهمیدی
میدونم اویزون تر از این حرفاست و این چیزایی که میگم اثری تو غرورش نداره پس بهتره یه سری چیزا براش روشن شه ...
تهیونگ:اوک
اروم سرش و تکون داد...ولی میدونم عصبانی و خیلی خطری ...پس باید یه کاری کنم تا بخیال شه...
تهیونگ: اینم برا اینکه خیالت راحت شه
رفتم سمت تخت و بالا سرش وایسادم ...چقد راحت خوابیده بود....حتما دیشب خیلی درد داشته ....یه نگاه به ساعت کردم ...۷ و نیم صبح ...الان واسه چی وایسادی ؟ .. نکنه دلت براش سوخته ...بیخیال اون فقط یه ندیمه پس کارتو بکن پسر...با دستم زدم بهش
تهیونگ:پاشو...پاشو خودت و جمع کن
اما تکون نخورد
دوبارع زدم ولی اصلا ...دیگ اخر عصبانی داد زدم...
تهیونگ:باتوام
با دادی که زدم مثل جت از جاش پرید و از درد چشماش و بست و دلشو گرفت ...
انقد سریع از جاش بلند شد حتما زیر دلش درد گرفت ...بدون اینکه به دردش توجه کنم ...با بی رحمی ارنجشو گرفتم و بلندش کردم ...که از درد ناله کرد .. کشیدمش و پشت سرم اوردمش ...باز دوباره التماساش و گریش شروع شد ...این گریه هاش بدجور روی مخم میرفت و نمیتونستم تحمل کنم ...هولش دادم بیرون اتاق ...و برگشتم لباساشم برداشتم و پرت کردم تو بغلش ...رو بهش گفتم: تو هنوز ندیمه ی این عمارتی ...موظفی کارات و سر موقع انجام بدی...فهمیدی
اشک تو چشماش حلقه زد ...و مردمک چشمش میلرزید ...بی صدا بهم نگاه میکرد ... به چشماش خیره شدم...یه لحظه تو چشماش گم شدم ...اینگار یه لحظه یادم رفت کیم و دارم چی کار میکنم ...اینقدی گیر چشماش شدم که صدای سانیا به گوشم نمی رسید ...
ساینا:تهههه...هییی با توام
با گیجی برگشتم سمتش ..
تهیونگ:ه..ها؟!
۱۲۸.۴k
۱۸ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱.۱k)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.