فیک پروانه خونین ادامه p9
ویو ا.ت
یکم با سوجو بحث کردم 😁
اما آخر من برنده شدم😌
توی اتاق بودم که سوجو اومد داخل
ا.ت:با بالشت زدم رو چیزش (خدای هر کی فهمید بگه من روم نمیشه بنویسم😂)
ا.ت: اول در زدن یاد بگیر
سوجو:اوکی من رفتم ببخشید
ا.ت:سوجو به خدا غلت کردم فقط بیا
سوجو:اوک
اومدیم پیش هم دیگه نشستیم
ا.ت خوب بود ولی کم کم تغییر کرد
بغزش ترکید و شروع کرد
به گریه کردن هر چقدر سعی کردم آرومش کنم نتونستم
سوجو:ا.ت
ا.ت:.........
سوجو: ا.ت
ا.ت:......
سوجو:تویه چشای من نگاه کن
وقتی این کلمه رو گفتم
ا.ت با چشای باز بهم نگاه کرد
و من رو بغل کرد
سوجو:خودتو خالی کن من رو بزن هرچی دلت خواست بهم بگو
داشت من رو مهکم میزد خیلی قفسه سینم درد گرفت اما وقتی فکر میکردم
چی باعث شده که اون این طوری بشه
تمام دردام رو در مقابل دردی که الان میکشه هیچ میدونم
ا.ت:من رو شکنجه میده عظیت میکنه به من توجه نمیکنه (با صدای خیلی آروم و زعیف)
خدم رو کامل خالی کردم دیدم دستام قرمز شده
به سوجو نگاه کردم دیدم داره نگاهم میکنه بهش گفتم باهام خوراکی بخوره ،
شروع کردیم به حرف زدن
و خیلی حس خوبی بود یهو صدای
نفس کشیدنش به گوشم خرد بهم آرامش داد که شکلاتم رو زمین گزاشتم
ویو سوجو
یکم با ا.ت حرف زدم که حس
کردم سرش رو روی پاهام گزاشت
و تا یه نگاه بهش کردم دیدم خوابه
یه لب خند زدم و
سرش رو روی بالش گزاشتم
رفتم بیرون
تا این که دیدم ارباب داره به من نگاه میکنه
خیلی ترسیدم چون میدونستم همه
چیو دیده و شنیده
یکم با سوجو بحث کردم 😁
اما آخر من برنده شدم😌
توی اتاق بودم که سوجو اومد داخل
ا.ت:با بالشت زدم رو چیزش (خدای هر کی فهمید بگه من روم نمیشه بنویسم😂)
ا.ت: اول در زدن یاد بگیر
سوجو:اوکی من رفتم ببخشید
ا.ت:سوجو به خدا غلت کردم فقط بیا
سوجو:اوک
اومدیم پیش هم دیگه نشستیم
ا.ت خوب بود ولی کم کم تغییر کرد
بغزش ترکید و شروع کرد
به گریه کردن هر چقدر سعی کردم آرومش کنم نتونستم
سوجو:ا.ت
ا.ت:.........
سوجو: ا.ت
ا.ت:......
سوجو:تویه چشای من نگاه کن
وقتی این کلمه رو گفتم
ا.ت با چشای باز بهم نگاه کرد
و من رو بغل کرد
سوجو:خودتو خالی کن من رو بزن هرچی دلت خواست بهم بگو
داشت من رو مهکم میزد خیلی قفسه سینم درد گرفت اما وقتی فکر میکردم
چی باعث شده که اون این طوری بشه
تمام دردام رو در مقابل دردی که الان میکشه هیچ میدونم
ا.ت:من رو شکنجه میده عظیت میکنه به من توجه نمیکنه (با صدای خیلی آروم و زعیف)
خدم رو کامل خالی کردم دیدم دستام قرمز شده
به سوجو نگاه کردم دیدم داره نگاهم میکنه بهش گفتم باهام خوراکی بخوره ،
شروع کردیم به حرف زدن
و خیلی حس خوبی بود یهو صدای
نفس کشیدنش به گوشم خرد بهم آرامش داد که شکلاتم رو زمین گزاشتم
ویو سوجو
یکم با ا.ت حرف زدم که حس
کردم سرش رو روی پاهام گزاشت
و تا یه نگاه بهش کردم دیدم خوابه
یه لب خند زدم و
سرش رو روی بالش گزاشتم
رفتم بیرون
تا این که دیدم ارباب داره به من نگاه میکنه
خیلی ترسیدم چون میدونستم همه
چیو دیده و شنیده
۴.۵k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.