عشق روانی پارت هشتم
ویو ات
صبح بلند شدم دیدم کوک کنارم نیست رفتم دستشویی و کارای لازم رو انجام دادم و رفتم پایین دیدم کوک غذا درست کرده همین که بوی غذا رو شنیدم(بو کردم)حالت تهوع گرفتم و سریع بدو بدو رفتم دستشویی و بالا اوردم(با عرض پوزش)
ویو کوک
دیدم ات اومد پایین و همین که خواستم بهش سلام کنم بدو بدو رفت دستشویی و منم پشت سرش رفتم
ویو ات
بعد این که حالم بهتر شد اومدم بیرون دیدم کوک دم در نگران وایستاده
_چیشد بیب (نگران)
×هیچی حالت تهوع داشتم
_الان بهتری
×اره
_اوک بریم غذا بخوریم
فلش بک به یک هفته بعد
ویو کوک
تو این یک هفته همش ات بالا میاره و منم نگرامشم ولی راستش یه فکری به سرم زده که....(خودتون میفهمین بعدا البته که زایه هست)
ویو ات
این چند روز همش حالت تهوع دارم امروز میخوام برم دکتر
(گایز فردا مدرسشون شروع میشه)
ساعت چهار بعد از ظهر بود دیدم کوک رفته کمپانی پس منم اماده شدم که برم دکتر البته به کوک نگفتم چون نمیخواستم نگرانش کنم
اماده شدم رفتم دکتر
نیم ساعت منتظر موندم که نوبت من شد رفتم تو اتاق دکتر
(علامت دکتر*)
×سلام
*سلام دخترم...بفرمایید
نشستم و گفتم
×راستش یه چند وقتیه که هر روز حالت تهوع دارم و وقتی غذا میبینم حالم بد میشه و اینکه دلم هوس لواشک میکنه
*خب دخترم من میدونم برای چیه ولی اول باید یه ازمایش بگیریم ببینم که فرضیم درسته یا نه
×چشم
فلش بک به بعد ازمایش
ازم ازمایش گرفتن و رفتم پیش دکتر که گفت:
*خانم لی ات تبریک میگم شما باردار هستید
×چینجاااااا (جدییی) (با ذوق)
*نِه (بله)
×کامساَ اَنمیداَ (ممنونم) ( ذوق)
*خواهش میکنم وظیفه بود
(همش کره ای شد😂 اینارو یاد بگیرین)
از مطب رفتم بیرون و با ذوق رفتم کلی وسیله و خوراکی و کیک و.... گرفتم تا کوک رو سوپرایز کنم
رفتم خونه و همه وسیله ها رو چیدم و منتظر کوک موندم
ویو کوک
خیلی خسته بودم رفتم خونه دیدم چراغا خاموشه روشن کردم دیدم ات جلوم وایستاده و همین که منو دید سریع بغلم کرد من که تو شک بودم ازش پرسیدم
_ات اینجا چه خبره(با تعجب و کمی ذوق)
که ات یه جعبه داد دستم بازش کردم که.......
اصلا هم جای بدی تموم نکردم 😁
ببخشید یه ذره دیر شد چون اینترنت نداشتم🤍🖤
خب خب رسیدیم به شرطا💗
کامنت:🩷۴
لایک:۳❤️
شرطا رو اسون گرفتم💞
حمایت یادت نره ارمی💜
صبح بلند شدم دیدم کوک کنارم نیست رفتم دستشویی و کارای لازم رو انجام دادم و رفتم پایین دیدم کوک غذا درست کرده همین که بوی غذا رو شنیدم(بو کردم)حالت تهوع گرفتم و سریع بدو بدو رفتم دستشویی و بالا اوردم(با عرض پوزش)
ویو کوک
دیدم ات اومد پایین و همین که خواستم بهش سلام کنم بدو بدو رفت دستشویی و منم پشت سرش رفتم
ویو ات
بعد این که حالم بهتر شد اومدم بیرون دیدم کوک دم در نگران وایستاده
_چیشد بیب (نگران)
×هیچی حالت تهوع داشتم
_الان بهتری
×اره
_اوک بریم غذا بخوریم
فلش بک به یک هفته بعد
ویو کوک
تو این یک هفته همش ات بالا میاره و منم نگرامشم ولی راستش یه فکری به سرم زده که....(خودتون میفهمین بعدا البته که زایه هست)
ویو ات
این چند روز همش حالت تهوع دارم امروز میخوام برم دکتر
(گایز فردا مدرسشون شروع میشه)
ساعت چهار بعد از ظهر بود دیدم کوک رفته کمپانی پس منم اماده شدم که برم دکتر البته به کوک نگفتم چون نمیخواستم نگرانش کنم
اماده شدم رفتم دکتر
نیم ساعت منتظر موندم که نوبت من شد رفتم تو اتاق دکتر
(علامت دکتر*)
×سلام
*سلام دخترم...بفرمایید
نشستم و گفتم
×راستش یه چند وقتیه که هر روز حالت تهوع دارم و وقتی غذا میبینم حالم بد میشه و اینکه دلم هوس لواشک میکنه
*خب دخترم من میدونم برای چیه ولی اول باید یه ازمایش بگیریم ببینم که فرضیم درسته یا نه
×چشم
فلش بک به بعد ازمایش
ازم ازمایش گرفتن و رفتم پیش دکتر که گفت:
*خانم لی ات تبریک میگم شما باردار هستید
×چینجاااااا (جدییی) (با ذوق)
*نِه (بله)
×کامساَ اَنمیداَ (ممنونم) ( ذوق)
*خواهش میکنم وظیفه بود
(همش کره ای شد😂 اینارو یاد بگیرین)
از مطب رفتم بیرون و با ذوق رفتم کلی وسیله و خوراکی و کیک و.... گرفتم تا کوک رو سوپرایز کنم
رفتم خونه و همه وسیله ها رو چیدم و منتظر کوک موندم
ویو کوک
خیلی خسته بودم رفتم خونه دیدم چراغا خاموشه روشن کردم دیدم ات جلوم وایستاده و همین که منو دید سریع بغلم کرد من که تو شک بودم ازش پرسیدم
_ات اینجا چه خبره(با تعجب و کمی ذوق)
که ات یه جعبه داد دستم بازش کردم که.......
اصلا هم جای بدی تموم نکردم 😁
ببخشید یه ذره دیر شد چون اینترنت نداشتم🤍🖤
خب خب رسیدیم به شرطا💗
کامنت:🩷۴
لایک:۳❤️
شرطا رو اسون گرفتم💞
حمایت یادت نره ارمی💜
۵۷۰
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.