سناریوی جدید از دازای و چویا کوچولو:
وقتی همه رستوران خلوت شد، کودک که اکنون آرامتر بود، لبخندی زد. دازای به او نگاه کرد و با مهربانی پرسید: "اسمت چیه؟" کودک با شوق و صدایی ضعیف گفت: "من چویام."
دازای نگاهی عمیق به چشمان آبی کودک انداخت و زیر لب چندبار زمزمه کرد: "چویا..." این نام برایش معنای تازهای پیدا کرده بود، مانند نوری که در تاریکی زندگیاش درخشیده بود.
دازای با محبت و نگاهی پر از آرامش به چویا که با ولع غذایش را میخورد، خیره شده بود. لبخند نیمهمحسوسی بر لبان دازای نقش بست. وقتی چویا آخرین قاشق از سوپش را خورد، دازای بیدرنگ چند وعده غذای دیگر سفارش داد تا مطمئن شود که کودک بهخوبی سیر شده است.
بعد از اینکه چویا همه غذاها را با خوشحالی تمام کرد، دازای او را به سمت ماشینش برد. وقتی هر دو در ماشین نشستند، دازای با صدای آرام و مهربان پرسید: "چویا، درباره خانوادهات برام بگو."
چشمان چویا ناگهان پر از اشک شد. با صدای لرزان گفت: "من خانوادهای ندارم. زیر دست یه زن بدجنس زندگی میکنم که ما یتیمها رو اذیت میکنه و ازمون کار میکشه. هر روز بهمون سخت میگذره و هیچکس به فکر ما نیست."
دازای با شنیدن این حرفها دلش برای چویا سوخت. اشکهای او را با دستانش پاک کرد و با صدای آرامتر پرسید: "برای چی امشب داشتی گریه میکردی؟"
چویا با صدایی ضعیف و بغضدار گفت: "نتونستم به اندازه کافی پول جمع کنم و اون زن من رو بیرون کرد. جایی برای رفتن نداشتم."
دازای برای عوض کردن حال و هوای چویا، تصمیم گرفت با او شوخی کند. با لبخندی شیطنتآمیز گفت: "خب، حالا فکر کن که امشب باید با یه کارآگاه حرفهای مثل من همسفر بشی! میدونی، من همیشه آرزو داشتم یه همکار کوچولوی باهوش داشته باشم. تو به درد این کار میخوری؟"
چویا با تعجب و کمی خنده به دازای نگاه کرد. دازای ادامه داد: "راستی، یه وقت مثل من نری توی ماجراهای خطرناک و نخوای خودت رو از بالای ساختمون پرت کنی، باشه؟ من فقط یک بار این کارو کردم و باور کن اصلاً لذتبخش نبود!"
چویا که از شوخیهای دازای خوشش آمده بود، شروع به خندیدن کرد و کمکم قهقههاش بلند شد. دازای هم با صدای بلند خندید و گفت: "میبینی؟ خنده همیشه بهترین راهحل برای مشکلاته. حالا بیا بریم یه جای خوب تا بیشتر صحبت کنیم."
در نهایت، وقتی خندههای چویا به پایان رسید، دازای خیالش راحت شد. او به این نتیجه رسید که باید هر طور شده به چویا کمک کند و به او امنیت و خوشبختی بدهد. دازای با خود عهد کرد که این کودک معصوم را از زندگی سخت و بیرحمی که تجربه کرده بود، نجات دهد و آیندهای روشن برای او بسازد.
پایان. امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤
دازای نگاهی عمیق به چشمان آبی کودک انداخت و زیر لب چندبار زمزمه کرد: "چویا..." این نام برایش معنای تازهای پیدا کرده بود، مانند نوری که در تاریکی زندگیاش درخشیده بود.
دازای با محبت و نگاهی پر از آرامش به چویا که با ولع غذایش را میخورد، خیره شده بود. لبخند نیمهمحسوسی بر لبان دازای نقش بست. وقتی چویا آخرین قاشق از سوپش را خورد، دازای بیدرنگ چند وعده غذای دیگر سفارش داد تا مطمئن شود که کودک بهخوبی سیر شده است.
بعد از اینکه چویا همه غذاها را با خوشحالی تمام کرد، دازای او را به سمت ماشینش برد. وقتی هر دو در ماشین نشستند، دازای با صدای آرام و مهربان پرسید: "چویا، درباره خانوادهات برام بگو."
چشمان چویا ناگهان پر از اشک شد. با صدای لرزان گفت: "من خانوادهای ندارم. زیر دست یه زن بدجنس زندگی میکنم که ما یتیمها رو اذیت میکنه و ازمون کار میکشه. هر روز بهمون سخت میگذره و هیچکس به فکر ما نیست."
دازای با شنیدن این حرفها دلش برای چویا سوخت. اشکهای او را با دستانش پاک کرد و با صدای آرامتر پرسید: "برای چی امشب داشتی گریه میکردی؟"
چویا با صدایی ضعیف و بغضدار گفت: "نتونستم به اندازه کافی پول جمع کنم و اون زن من رو بیرون کرد. جایی برای رفتن نداشتم."
دازای برای عوض کردن حال و هوای چویا، تصمیم گرفت با او شوخی کند. با لبخندی شیطنتآمیز گفت: "خب، حالا فکر کن که امشب باید با یه کارآگاه حرفهای مثل من همسفر بشی! میدونی، من همیشه آرزو داشتم یه همکار کوچولوی باهوش داشته باشم. تو به درد این کار میخوری؟"
چویا با تعجب و کمی خنده به دازای نگاه کرد. دازای ادامه داد: "راستی، یه وقت مثل من نری توی ماجراهای خطرناک و نخوای خودت رو از بالای ساختمون پرت کنی، باشه؟ من فقط یک بار این کارو کردم و باور کن اصلاً لذتبخش نبود!"
چویا که از شوخیهای دازای خوشش آمده بود، شروع به خندیدن کرد و کمکم قهقههاش بلند شد. دازای هم با صدای بلند خندید و گفت: "میبینی؟ خنده همیشه بهترین راهحل برای مشکلاته. حالا بیا بریم یه جای خوب تا بیشتر صحبت کنیم."
در نهایت، وقتی خندههای چویا به پایان رسید، دازای خیالش راحت شد. او به این نتیجه رسید که باید هر طور شده به چویا کمک کند و به او امنیت و خوشبختی بدهد. دازای با خود عهد کرد که این کودک معصوم را از زندگی سخت و بیرحمی که تجربه کرده بود، نجات دهد و آیندهای روشن برای او بسازد.
پایان. امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤
۵.۸k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.