فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت37
از زبان چویا]
_لعنت بهت چویا، اروم تر میزدی.
جلوی در حموم وایسادم ـو بهش تکیه دادم ـو گفتم: تقصیر خودت بود!
همونطور که داشت خون ـه دماغشو بخاطر ـه مشتی که به صورتش زده بودم ـو مشست روشو کرد بهم ـو با چشمای ریز شده بهم نگاه کرد.
رومو اونور کردم ـو گفتم: بـ.. به من هیچ ربطی نداره میـ.. میخواستی منو با یه خر مقایسه نکنی!
شیر ـه اب ـو بست ـو به خودش تو اینه زل زد ـو گفت: بند اومد.
بهش نگاه کردم ـو با اخم نگاش کردم.
سمتم برگشت ـو با لبخند بهم نگاه کرد.
پشت بهش برگشتم ـو اروم ولی با طعنه گفتم: هنوز تلافی ـه اون کارایی که باهام کردی ـرو نکردم!(منحرف نباشید ای دوستان•-•)
سمتم اومد ـو گفت: چه کاری؟!
دستامو مشت کردم ـو بدون ـه اینکه بهش نگاه کنم سرمو پایین انداختم ـو گفتم: فکر نمیکردم اینقدر زود یادت بره!
اینو گفتم ـو بدون ـه اینکه منتظر ـه حرفی ازش باشم سمت ـه اتاق رفتم.
خودمو روی تخت انداختم، چشمامو بستم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
دوباره چشمامو باز کردم ـو به سقف خیره شدم.
بلند شدم ـو رو تخت نشستم، به کش ـه مویی که رویی میز ـه کنار ـه تخت بود نگاه کردم.
برش داشتم ـو میون دندونام ـو لبام گذاشتم ـو موهامو عقب دادم. چشمامو بستم ـو موهای جلو چشم ـم بالا دادم ـو با یه دستم نگه ـش داشتم.
نیمی از چشمامو باز کردم ـو با اون یکی دستم کش ـه مو ـرو از میون ـه لبام برداشتم ـو موهامو بستم.
وقتی بستن ـه موهامو تموم کردم کمی سفت ـش کردم ـو چشمامو کامل باز کردم.
با دیدن ـه دازای که داشت بهم نگاه میکرد اخمی کردم ـو پشت بهش رو تخت نشستم.
از زبان دازای]
با حرفی که زد تعجب کردم، از حموم بیرون اومدم ـو به در ـه باز ـه اتاق زل زدم، سمت ـه اتاق رفتم ـو داخل رفتم که دیدم در حال ـه بستن ـه موهاش ـه.
لبخندی زدم ـو بدون ـه هیچ حرفی بهش زل زدم.
وقتی موهاشو بست چشماشو کامل باز کرد ـو وقتی منو دید گونه هاش سرخ شد ـو اخماش توهم رفت، پشت بهم رو تخت نشست.
سمتش رفتم ـو از پشت بغل ـش کردم، سرمو تو گردنش فرو بردم ـو چشمامو بستم ـو با لبخند گفتم: بخاطر ـه همون موقع ـست که تو بیمارستان داشتم کتک ـت میزدم! مگنه؟
حلقه ی دستمو دور ـه بدن ـه کوچیکش بیشتر کردم ـو گفتم: معذرت میخوام!
دستشو رو دستم گذاشت ـو دستمو عقب زد.
از رو تخت بلند شد ـو اون طرف ـه تخت، روی زمین گوشه ی تخت پشت بهم نشست.
برای لحظه ای با بُهت به تخت زل زدم.
لبخندی که داشتم محو شد، روی تخت پشت بهش نشستم، سرمو پایین انداختم.
چند دقیقه همینطوری توی اتاق ساکت نشسته بودیم ـو سکوت تنها چیزی بود که بینمون رد ـو بدل میشد.
سرمو سمت ـه جایی که چویا نشسته بود چرخوندم، اصلا نمیتونستم ببینمش به جز قسمتی از موهاش که عقب بسته بود.
سرمو دوباره برگردوندم ـو خواستم چیزی بگم اما حتی یه کلمه هم از میون ـه لبام خارج نشد.
با فکر ـه اینکه با حرفام اوضاع ـو بدتر کنم خفه شدم ـو از روی تخت رد شدم ـو سرمو جلوی صورت ـه چویا گرفتم.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_ستری_داگز
#پارت37
از زبان چویا]
_لعنت بهت چویا، اروم تر میزدی.
جلوی در حموم وایسادم ـو بهش تکیه دادم ـو گفتم: تقصیر خودت بود!
همونطور که داشت خون ـه دماغشو بخاطر ـه مشتی که به صورتش زده بودم ـو مشست روشو کرد بهم ـو با چشمای ریز شده بهم نگاه کرد.
رومو اونور کردم ـو گفتم: بـ.. به من هیچ ربطی نداره میـ.. میخواستی منو با یه خر مقایسه نکنی!
شیر ـه اب ـو بست ـو به خودش تو اینه زل زد ـو گفت: بند اومد.
بهش نگاه کردم ـو با اخم نگاش کردم.
سمتم برگشت ـو با لبخند بهم نگاه کرد.
پشت بهش برگشتم ـو اروم ولی با طعنه گفتم: هنوز تلافی ـه اون کارایی که باهام کردی ـرو نکردم!(منحرف نباشید ای دوستان•-•)
سمتم اومد ـو گفت: چه کاری؟!
دستامو مشت کردم ـو بدون ـه اینکه بهش نگاه کنم سرمو پایین انداختم ـو گفتم: فکر نمیکردم اینقدر زود یادت بره!
اینو گفتم ـو بدون ـه اینکه منتظر ـه حرفی ازش باشم سمت ـه اتاق رفتم.
خودمو روی تخت انداختم، چشمامو بستم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
دوباره چشمامو باز کردم ـو به سقف خیره شدم.
بلند شدم ـو رو تخت نشستم، به کش ـه مویی که رویی میز ـه کنار ـه تخت بود نگاه کردم.
برش داشتم ـو میون دندونام ـو لبام گذاشتم ـو موهامو عقب دادم. چشمامو بستم ـو موهای جلو چشم ـم بالا دادم ـو با یه دستم نگه ـش داشتم.
نیمی از چشمامو باز کردم ـو با اون یکی دستم کش ـه مو ـرو از میون ـه لبام برداشتم ـو موهامو بستم.
وقتی بستن ـه موهامو تموم کردم کمی سفت ـش کردم ـو چشمامو کامل باز کردم.
با دیدن ـه دازای که داشت بهم نگاه میکرد اخمی کردم ـو پشت بهش رو تخت نشستم.
از زبان دازای]
با حرفی که زد تعجب کردم، از حموم بیرون اومدم ـو به در ـه باز ـه اتاق زل زدم، سمت ـه اتاق رفتم ـو داخل رفتم که دیدم در حال ـه بستن ـه موهاش ـه.
لبخندی زدم ـو بدون ـه هیچ حرفی بهش زل زدم.
وقتی موهاشو بست چشماشو کامل باز کرد ـو وقتی منو دید گونه هاش سرخ شد ـو اخماش توهم رفت، پشت بهم رو تخت نشست.
سمتش رفتم ـو از پشت بغل ـش کردم، سرمو تو گردنش فرو بردم ـو چشمامو بستم ـو با لبخند گفتم: بخاطر ـه همون موقع ـست که تو بیمارستان داشتم کتک ـت میزدم! مگنه؟
حلقه ی دستمو دور ـه بدن ـه کوچیکش بیشتر کردم ـو گفتم: معذرت میخوام!
دستشو رو دستم گذاشت ـو دستمو عقب زد.
از رو تخت بلند شد ـو اون طرف ـه تخت، روی زمین گوشه ی تخت پشت بهم نشست.
برای لحظه ای با بُهت به تخت زل زدم.
لبخندی که داشتم محو شد، روی تخت پشت بهش نشستم، سرمو پایین انداختم.
چند دقیقه همینطوری توی اتاق ساکت نشسته بودیم ـو سکوت تنها چیزی بود که بینمون رد ـو بدل میشد.
سرمو سمت ـه جایی که چویا نشسته بود چرخوندم، اصلا نمیتونستم ببینمش به جز قسمتی از موهاش که عقب بسته بود.
سرمو دوباره برگردوندم ـو خواستم چیزی بگم اما حتی یه کلمه هم از میون ـه لبام خارج نشد.
با فکر ـه اینکه با حرفام اوضاع ـو بدتر کنم خفه شدم ـو از روی تخت رد شدم ـو سرمو جلوی صورت ـه چویا گرفتم.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_ستری_داگز
۱۰.۶k
۱۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.