سه پارتی: نام:" :ببخشید....از حالا مراقبتم!" شرط:۱۵ کامنت💗
part 2
*******
ک با صدایی ک شمید پ
ثابت موند:
"×:بهم دست نزن اقایه لی!"
جونگ کوک پا تند کرد اما بازم بی صدا ب سمت کلاس آخر رفت:
*اقایه لی/*
/: اع دختر؛نمیخای ک بابایی از دستت ناراحت شه؟خب،پس با ددی همکاری کن....
×:نمیخام....بابام منو همونطور ک هستم دوست داره....
/:اووو....پس اگه نمره درس فیزیک و ریاضی تو بیفتی بازم بابات مهربون با تو رفتار میکنه؟....هومم؟*نزدیک هانول میشع*
×:برو اونوررر....
/:او دختر یکم با ددی همکاری کن ک نمره بگیری!
ذهن هانول میخاست گارد سختشو پایین بیاره اما قیافه و بدنش چیز دیگه ای میگفتن.....
/:اوو...تو خیلی ظریف و سکسی ای*کمر هانول رو گرفته*
×:برو اونورر...بابام بفمه روز...
/:بابات؟خب اون بابایی ک میگی کجاس؟اصلا اومدع دنبالت؟خب فعلا ک اینجا نیس بیا ماهم کارمو....
ک با لگدی ک جونگکوک بش زد حرفش تو دهنش خفه شد...
جونگ کوک مرد رو ب زمین انداخت و درحالی ک کتکتش میزد گفت:مرتیکه نمره اینجوری میدی ب دانش آموزا؟؟؟؟*داد*
جونگ کوک سیلی ب مرد زد و با لگد بش حمله ور شد یقیه مردو گرفت و بلندش کرد و سیلی دیگه ای نثار صورت مرد کردو گفت>:این بخاطر اینکه ب شخصیت من و دخترم توهین کردی!
*ی سیلی دیگه میزنه*
_:این بخاطر اون دانش اموزایه بدبختی ک با اینکار بهشون نمره دادی؟!
*ی سیلی دیگه میزنه و مرده رو میندازه زمین و لگد و مشت و ....میرنه*
_:و اینم ب خاطر اینکه میخاستی ب دخترم تجاوز کنی!
×:بابا!؟
جونگ کوک ب طرف دخترش ک خیلی نگران بود برگشت و ب آغوش گرفتش:
_:جونه بابا!
×:تو...تو ازم عصبانی نیس...تی؟
جونگ کوک سر دخترشو ب سینه ستپرش چسبوند و موهاشو نوازش کرد و لب زد:
_:نه....چرا ازت عصبانی باشم؟!توهم تا آخر نخاستی بت ...حالا اون اتفاق برات بیفته....بعدشم...
*سر هانول رو لز بغلش بیرون میاره *
_:بعدشم من تو رو همینجوری ک هستی دوست دارم مهم نیس نمراتت خوب باشن یا بد من برام تو مهمی!؟
جونگ کوک نگاه خوفناک و ترسناکی ب اقایه لی کرد و :
_:ادامه اعمالت میره دست پلیس....
و بعد با هانول کلاس و مدرسه رو ترک کردند...
هانول ذهنش درگیر بود...
اینکه ب باباش بگه ک یونا یا همون مادر ناتنیش اونو اذیت میکنه؟
تو ماشین نشسته بودن ک:
_:خب کجا دوس داری بریم؟
×:کجا؟باید بریم خونه....
_:نح...الان نمیریم خونه...اول ی بستنی پدر و دختری مهمونت میکنم ک از این مود ناراحتی در بیار*با خنده*
*تو بستنی فروشی*
جونگ کوک هانول رو ب رویه هم نشسته بودن و بستنی میخوردن:
_:بستنی وانیلی...
×:توت فرنگی...
_:وانیل...
×:توت فرنگی...
_:آه...بحث با تو فایده ندارع مثل خودم لجبازی*خنده و دستاشو میزاره از پشت رو سرش*
×:بابایی....
_:جانم؟!
×:ی چیز بگم،دعوام نمیکنی...
_:معلومه ک نح....
×:بابایی....یونا وقتی تو نیستی اذیتم میکنه*اینو بگم ک کوک ۲ ساله با یونا ازدواج کرده*
_:چی؟!غلط کرده *چهره درهم*
*******
ک با صدایی ک شمید پ
ثابت موند:
"×:بهم دست نزن اقایه لی!"
جونگ کوک پا تند کرد اما بازم بی صدا ب سمت کلاس آخر رفت:
*اقایه لی/*
/: اع دختر؛نمیخای ک بابایی از دستت ناراحت شه؟خب،پس با ددی همکاری کن....
×:نمیخام....بابام منو همونطور ک هستم دوست داره....
/:اووو....پس اگه نمره درس فیزیک و ریاضی تو بیفتی بازم بابات مهربون با تو رفتار میکنه؟....هومم؟*نزدیک هانول میشع*
×:برو اونوررر....
/:او دختر یکم با ددی همکاری کن ک نمره بگیری!
ذهن هانول میخاست گارد سختشو پایین بیاره اما قیافه و بدنش چیز دیگه ای میگفتن.....
/:اوو...تو خیلی ظریف و سکسی ای*کمر هانول رو گرفته*
×:برو اونورر...بابام بفمه روز...
/:بابات؟خب اون بابایی ک میگی کجاس؟اصلا اومدع دنبالت؟خب فعلا ک اینجا نیس بیا ماهم کارمو....
ک با لگدی ک جونگکوک بش زد حرفش تو دهنش خفه شد...
جونگ کوک مرد رو ب زمین انداخت و درحالی ک کتکتش میزد گفت:مرتیکه نمره اینجوری میدی ب دانش آموزا؟؟؟؟*داد*
جونگ کوک سیلی ب مرد زد و با لگد بش حمله ور شد یقیه مردو گرفت و بلندش کرد و سیلی دیگه ای نثار صورت مرد کردو گفت>:این بخاطر اینکه ب شخصیت من و دخترم توهین کردی!
*ی سیلی دیگه میزنه*
_:این بخاطر اون دانش اموزایه بدبختی ک با اینکار بهشون نمره دادی؟!
*ی سیلی دیگه میزنه و مرده رو میندازه زمین و لگد و مشت و ....میرنه*
_:و اینم ب خاطر اینکه میخاستی ب دخترم تجاوز کنی!
×:بابا!؟
جونگ کوک ب طرف دخترش ک خیلی نگران بود برگشت و ب آغوش گرفتش:
_:جونه بابا!
×:تو...تو ازم عصبانی نیس...تی؟
جونگ کوک سر دخترشو ب سینه ستپرش چسبوند و موهاشو نوازش کرد و لب زد:
_:نه....چرا ازت عصبانی باشم؟!توهم تا آخر نخاستی بت ...حالا اون اتفاق برات بیفته....بعدشم...
*سر هانول رو لز بغلش بیرون میاره *
_:بعدشم من تو رو همینجوری ک هستی دوست دارم مهم نیس نمراتت خوب باشن یا بد من برام تو مهمی!؟
جونگ کوک نگاه خوفناک و ترسناکی ب اقایه لی کرد و :
_:ادامه اعمالت میره دست پلیس....
و بعد با هانول کلاس و مدرسه رو ترک کردند...
هانول ذهنش درگیر بود...
اینکه ب باباش بگه ک یونا یا همون مادر ناتنیش اونو اذیت میکنه؟
تو ماشین نشسته بودن ک:
_:خب کجا دوس داری بریم؟
×:کجا؟باید بریم خونه....
_:نح...الان نمیریم خونه...اول ی بستنی پدر و دختری مهمونت میکنم ک از این مود ناراحتی در بیار*با خنده*
*تو بستنی فروشی*
جونگ کوک هانول رو ب رویه هم نشسته بودن و بستنی میخوردن:
_:بستنی وانیلی...
×:توت فرنگی...
_:وانیل...
×:توت فرنگی...
_:آه...بحث با تو فایده ندارع مثل خودم لجبازی*خنده و دستاشو میزاره از پشت رو سرش*
×:بابایی....
_:جانم؟!
×:ی چیز بگم،دعوام نمیکنی...
_:معلومه ک نح....
×:بابایی....یونا وقتی تو نیستی اذیتم میکنه*اینو بگم ک کوک ۲ ساله با یونا ازدواج کرده*
_:چی؟!غلط کرده *چهره درهم*
۲۹.۹k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.