عمارت کیم
ᴋɪᴍ'ꜱ ᴍᴀɴꜱɪᴏɴ
ᴘᴀʀᴛ 3
ویو ات
صبح با صدای گنجشگ های که لب پنجره اتاقم نشسته بودن جیک جیک میکردن بیدار شدم از رو تختم بلند شدم و رفتم پنجره و باز کردم یکم هوا بیاد بعد رفتم حموم(نمیدونم حموم اون موقع چه شکلی بوده ولی خب شما مثل یه حموم های الان تصویر کنید) موهام خشک کردم یه لباس ساده پوشیدم همراه با کفش های بدون پاشنه سفید موهام هم از بالا بستم سوسکی ریختم رفتم طبقه پایین واییییییییییی امروز تولد ولیعهد کلیییی استرس دارم قرار پادشاه رو بیبنم همراه با ملکه تازه کلی اشراف زاده هم اونجا هست از الان میدونم قرار به خاطر لباسم کلی مسخره شم ولی برام مهم نیست مهم اینه خودم دوستش دارم بعد صبحونه رفتم استبل اسپیریت برداشتم(اسم اسب ات) به طرف جنگل حرکت کردم جنگل اینجا خیلی قشنگ بود حیون های وحشی نداشت بهم یه آرامش خاصی میداد جنگل اینجا آنقدر قشنگ بود که مردم فرانسه بهش میگفتن جنگل افسانه ها وارد جنگل شدم آروم به جلو حرکت کردم صدای جیک جیک گجنشکت ها با نور ملایم آفتاب که به جنگل میتابید یه حس عالی ایی بهم میداد یجا رو برای نشستن انتخاب کردم زیر انداز کوچولو کیوتم و پهن کردم اسپیریت هم کنارم روی چمن ها نشست بعد در سبد کوچولوم باز کردم گلی هایی که دیروز چینده بودم و برداشتم آروم آروم شروع کردم به درست کردن یه تاج گل و زمزمه کردن آهنگ مورد علاقم
ویو تهیونگ
امروز برای شکار با فرمانده ارتش و پسر وزیر ارشد رفته بودم بیرون مردم میگفتن جنگل افسانه ها غاز های لذیذی داره برای همون رفتیم اونجا توی جنگل به آرومی حرکت میکردیم این جنگل یه حس عجیبی داشت انگار قبلا یه اتفاقی اینجا افتاده چون حس های خیلی عجیبی بهم میداد به باعث شد ذهنم خیلی درگیر شد تو افکار بودم و یهوو فهمیدم از بچه ها جدا شدم خب عادیه تقریبا زیاد توی این سفر ها گم میشدم چون تنهایی رو ترجیه میدم به راهم ادامه دادم که توجهم به صدایی جلب شد صدای آواز دخترکی بود که وسط جنگل در حال درست کردن تاج گل بود یکم که دقت کردم فهمیدم اون دختر کیوت اته خیلی زیبا شده بود و با فرشته ها مو نمیزد صدای خیلی قشنگی داشت همین طور در حال گوش کردم بود که امو (اسم اسب تهیونگ) با ثمش یه چوب شکوند و توجه دخترک به ما جلب شد
+عااااا عذر می خوام نمیخواستم مزاحمتون بشم خانم فرامس
ویو ات
با شنیدن شکستن چیزی دست از کارم برداشتم سرم و بالا آوردم دیدم پسرک دیروزی روبه روبه البته یکم دور تر ایستاده
_او نه نیاز به عذرخواهی نیست ،، ات صدام کنید با فامیلی یکم رسمه عه
+بله،،ات
ویو تهیونگ
آروم از اسبم پیاده شدم افسارش و گرفتم به طرف دخترک کیوت رفتم اسبم به درخت کنارش بستم پرسیدم
+تاج گل قشنگی میشه این ها گل های کناز رودخونه نیستن؟
_(خنده)ممنون بله گل های کنار رودخونه است روی تاج گل خیلی قشنگ میشه
مثل خودش لبخندش هم زیبا بود جوری که آدم محوش میشد
+خواهر منم به درست کردن این جور چیز ها علاقه داره
_او چه جالب یعنی شما هم بلدین؟
+میشه گفت آره تا یه جاهایی بلدم
ات اومد جواب بده که سر و کله جیمین و یوجین پیدا شد
یوجین :جناب ولیع...
با چشم اشاره کردم نگه کی ام اونم گرفت خفه شد
جیمین:باید بریم هنوز غاز شکار نکردیم البته اگه مزاحمیم می تونیم بریم
دلم نمیخواست از پیشش برم ولی خب برای مراسم امشب باید سریع تر میرفتم به گفتم
+الان میام
روبه ات گفتم
+شما به مهمونی ولیعهد میاید؟
_بله ،، با پدرم میام
+پس میبینمتون(لبخند)
_همچینین(لبخند )
+خدافظ
_خدافس
بعد سوار امو شدم دنبال پسرا رفتم...
ویو ات
پسر باحالی به نظر میومد ولی انگار داره یه چیزی رو پنهان میکنه چون وقتی اون دوستش میخواست صداش کنه هول شد به هر حال تاج های گل رو درست کردم یکیشو گذاشتم رو سر اسپیریت یکی هم رو سر خودم به وسایل هارو جمع کردم گذاشتم تو سبدم سوار اسپیریت شدم راه افتادم طرف عمارت.....
حمایت کنیدددد و اینکه امیدارم دوستش داشته باشیننن🍪🤎
اسلاید ۲ لباس ات
اسلاید ۳ هم استایل تهیونگه هم اسبش
ᴘᴀʀᴛ 3
ویو ات
صبح با صدای گنجشگ های که لب پنجره اتاقم نشسته بودن جیک جیک میکردن بیدار شدم از رو تختم بلند شدم و رفتم پنجره و باز کردم یکم هوا بیاد بعد رفتم حموم(نمیدونم حموم اون موقع چه شکلی بوده ولی خب شما مثل یه حموم های الان تصویر کنید) موهام خشک کردم یه لباس ساده پوشیدم همراه با کفش های بدون پاشنه سفید موهام هم از بالا بستم سوسکی ریختم رفتم طبقه پایین واییییییییییی امروز تولد ولیعهد کلیییی استرس دارم قرار پادشاه رو بیبنم همراه با ملکه تازه کلی اشراف زاده هم اونجا هست از الان میدونم قرار به خاطر لباسم کلی مسخره شم ولی برام مهم نیست مهم اینه خودم دوستش دارم بعد صبحونه رفتم استبل اسپیریت برداشتم(اسم اسب ات) به طرف جنگل حرکت کردم جنگل اینجا خیلی قشنگ بود حیون های وحشی نداشت بهم یه آرامش خاصی میداد جنگل اینجا آنقدر قشنگ بود که مردم فرانسه بهش میگفتن جنگل افسانه ها وارد جنگل شدم آروم به جلو حرکت کردم صدای جیک جیک گجنشکت ها با نور ملایم آفتاب که به جنگل میتابید یه حس عالی ایی بهم میداد یجا رو برای نشستن انتخاب کردم زیر انداز کوچولو کیوتم و پهن کردم اسپیریت هم کنارم روی چمن ها نشست بعد در سبد کوچولوم باز کردم گلی هایی که دیروز چینده بودم و برداشتم آروم آروم شروع کردم به درست کردن یه تاج گل و زمزمه کردن آهنگ مورد علاقم
ویو تهیونگ
امروز برای شکار با فرمانده ارتش و پسر وزیر ارشد رفته بودم بیرون مردم میگفتن جنگل افسانه ها غاز های لذیذی داره برای همون رفتیم اونجا توی جنگل به آرومی حرکت میکردیم این جنگل یه حس عجیبی داشت انگار قبلا یه اتفاقی اینجا افتاده چون حس های خیلی عجیبی بهم میداد به باعث شد ذهنم خیلی درگیر شد تو افکار بودم و یهوو فهمیدم از بچه ها جدا شدم خب عادیه تقریبا زیاد توی این سفر ها گم میشدم چون تنهایی رو ترجیه میدم به راهم ادامه دادم که توجهم به صدایی جلب شد صدای آواز دخترکی بود که وسط جنگل در حال درست کردن تاج گل بود یکم که دقت کردم فهمیدم اون دختر کیوت اته خیلی زیبا شده بود و با فرشته ها مو نمیزد صدای خیلی قشنگی داشت همین طور در حال گوش کردم بود که امو (اسم اسب تهیونگ) با ثمش یه چوب شکوند و توجه دخترک به ما جلب شد
+عااااا عذر می خوام نمیخواستم مزاحمتون بشم خانم فرامس
ویو ات
با شنیدن شکستن چیزی دست از کارم برداشتم سرم و بالا آوردم دیدم پسرک دیروزی روبه روبه البته یکم دور تر ایستاده
_او نه نیاز به عذرخواهی نیست ،، ات صدام کنید با فامیلی یکم رسمه عه
+بله،،ات
ویو تهیونگ
آروم از اسبم پیاده شدم افسارش و گرفتم به طرف دخترک کیوت رفتم اسبم به درخت کنارش بستم پرسیدم
+تاج گل قشنگی میشه این ها گل های کناز رودخونه نیستن؟
_(خنده)ممنون بله گل های کنار رودخونه است روی تاج گل خیلی قشنگ میشه
مثل خودش لبخندش هم زیبا بود جوری که آدم محوش میشد
+خواهر منم به درست کردن این جور چیز ها علاقه داره
_او چه جالب یعنی شما هم بلدین؟
+میشه گفت آره تا یه جاهایی بلدم
ات اومد جواب بده که سر و کله جیمین و یوجین پیدا شد
یوجین :جناب ولیع...
با چشم اشاره کردم نگه کی ام اونم گرفت خفه شد
جیمین:باید بریم هنوز غاز شکار نکردیم البته اگه مزاحمیم می تونیم بریم
دلم نمیخواست از پیشش برم ولی خب برای مراسم امشب باید سریع تر میرفتم به گفتم
+الان میام
روبه ات گفتم
+شما به مهمونی ولیعهد میاید؟
_بله ،، با پدرم میام
+پس میبینمتون(لبخند)
_همچینین(لبخند )
+خدافظ
_خدافس
بعد سوار امو شدم دنبال پسرا رفتم...
ویو ات
پسر باحالی به نظر میومد ولی انگار داره یه چیزی رو پنهان میکنه چون وقتی اون دوستش میخواست صداش کنه هول شد به هر حال تاج های گل رو درست کردم یکیشو گذاشتم رو سر اسپیریت یکی هم رو سر خودم به وسایل هارو جمع کردم گذاشتم تو سبدم سوار اسپیریت شدم راه افتادم طرف عمارت.....
حمایت کنیدددد و اینکه امیدارم دوستش داشته باشیننن🍪🤎
اسلاید ۲ لباس ات
اسلاید ۳ هم استایل تهیونگه هم اسبش
۶.۱k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.