سناریو از دازای.......قسمتی از زندگی دازای✨
گل برفی آغشته به خون✨🥀
وقتی چشم هایم را به این دنیا گشودم به زیبایی وپهناوری آسمان و درخشش ستارگان خیره شدم گویی در میان خاطره های تازه ای که میخواستم بسازم همین ها زیبایی دنیای من بود وقتی بزرگتر شدم به زمین می نگریستم که چگونه از دل خاک تیره و تاریک خود می تواند چنین گل های زیبایی را برویاند
وقتی سنم بالاتر رفت وقدرت فهمیدن آموختم به راهی که در پیش داشتم نگاه میکردم در این راه آدم ها وجود داشتند چیزهایی که اول زیبا بودند ولی بعد متوجه شدم برخی زیبایی ها موجب درد میشوند
از انجایی که با واژه درد آشنایی نداشتم درد خودش به سراغم آمد و این آغاز کننده داستان من بود
وقتی پاهای برهنه و به زنجیر بسته شده ام زمین یخ زده وبرفی را لمس میکرد .به سرعت می دویدم و خون جاری شده از بدنم منظره بی روح زمستان را جان می بخشید.این درد زیبایی خاصی را در این فصل ایجاد کرده بود..در آن حال فکر کردن به این زیبایی مرا قوی تر میکرد...
وقتی خونم زمین سفید و بی روح را به بازی گرفته بود.باید رز سفیدی که به خون آغشته شده افتادم آن رزها در وجود من می روییدن و سوالم این بود که چگونه آدم ها می توانند این گل ها را به رنگی دیگر در بیاورند این درد برای من مانند یک نفرین یا طلسمی بود که نمی خواهد باطل شود...
من در آن حال غرق خون بودم و نمی توانستم حسی جدید مانند انتقام و نفرت را بپذیرم..برای همین آنها را دور انداختم و نسبت به همه چیز و همه کس بی تفاوت شدم!
و این مقدمه ای برای این جمله بود
احساس بی حسی به هر حسی
خب امیدوارم خوشتون اومده باشه لایک و کامنت یادتون نر
#سناریو از دازای#.......#قسمتی از زندگی دازای✨#
وقتی چشم هایم را به این دنیا گشودم به زیبایی وپهناوری آسمان و درخشش ستارگان خیره شدم گویی در میان خاطره های تازه ای که میخواستم بسازم همین ها زیبایی دنیای من بود وقتی بزرگتر شدم به زمین می نگریستم که چگونه از دل خاک تیره و تاریک خود می تواند چنین گل های زیبایی را برویاند
وقتی سنم بالاتر رفت وقدرت فهمیدن آموختم به راهی که در پیش داشتم نگاه میکردم در این راه آدم ها وجود داشتند چیزهایی که اول زیبا بودند ولی بعد متوجه شدم برخی زیبایی ها موجب درد میشوند
از انجایی که با واژه درد آشنایی نداشتم درد خودش به سراغم آمد و این آغاز کننده داستان من بود
وقتی پاهای برهنه و به زنجیر بسته شده ام زمین یخ زده وبرفی را لمس میکرد .به سرعت می دویدم و خون جاری شده از بدنم منظره بی روح زمستان را جان می بخشید.این درد زیبایی خاصی را در این فصل ایجاد کرده بود..در آن حال فکر کردن به این زیبایی مرا قوی تر میکرد...
وقتی خونم زمین سفید و بی روح را به بازی گرفته بود.باید رز سفیدی که به خون آغشته شده افتادم آن رزها در وجود من می روییدن و سوالم این بود که چگونه آدم ها می توانند این گل ها را به رنگی دیگر در بیاورند این درد برای من مانند یک نفرین یا طلسمی بود که نمی خواهد باطل شود...
من در آن حال غرق خون بودم و نمی توانستم حسی جدید مانند انتقام و نفرت را بپذیرم..برای همین آنها را دور انداختم و نسبت به همه چیز و همه کس بی تفاوت شدم!
و این مقدمه ای برای این جمله بود
احساس بی حسی به هر حسی
خب امیدوارم خوشتون اومده باشه لایک و کامنت یادتون نر
#سناریو از دازای#.......#قسمتی از زندگی دازای✨#
۲.۸k
۰۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.