بالهای فرشته قسمت ۱۷:
برف شروع به بارش کرد گفتم:چانسا جان بیا باهم صحبت کنیم...ببین چانسا من فقط....
چانسا:نه!تو فقط چی؟تو فقط یه دروغگویی!خوب شد به موقع فهمیدم!اگه تو پدرم نیستی....پس پدرم کیه؟بگو دیگه یه چیزی بگو!
فقط سکوت کردم و چشمامو بستم
چانسا با گریه:ازت متنفرم!تو یه دروغگویی تو بهم دروغ گفتی تمام این مدت منو گول زدی!ازت متنفرم!
ایستادم و یه قدم برداشتم و خواستم دستشو بگیرم تا آرومش کنم گفتم:من فقط میخواستم از تو....
دیدم عقب تر رفت و دستشو کشید مکث کردم و گفتم:...محافظت کنم!
چانسا:بهت گفتم بهم نزدیک نشو!تو پدرم نیستی!
چانسا هم مکث کرد و اشکاشو پاک کرد و گفت:کافیه!من میرم دنبال پدرم!میرم پدر واقعیمو پیدا کنم!دیگه هیچ وقت اطرافم سبز نشو!از من فاصله بگیر!
چانسا دوید و رفت احساس میکردم هرلحظه قلبم داره بیشتر آتش میگیره قفل کرده بودم انگار نمیتونستم برم دنبالش فقط رفتنش رو تماشا میکرد بی اختیار روی دو زانوم نشستم سرمو پایین انداختم گریه ام گرفته بود مثل یه احمق داشتم گریه میکردم😭همش تقصیر من بود،بلند شدم اما یهو سرم درد گرفت که دست از گریه کردن کشیدم فقط روی دردم متمرکز شده بودم حدس میزدم از فشار زیادی بود که باخودم حمل کردم سال ها!انگار روحم از جسمم جدا شد و همراه چانسا میرفت روی برف ها افتادم فقط دور شدن چانسا بنظرم میومد دلم میخواست جلوش رو بگیرم زمزمه کردم:چانسا!نرو....لطفا نرو!
سپس از هوش رفتم چانسا توی خیابون ها میدوید و گریه میکرد توی کوچه ای رفت و گوشه ای نشست کوچه درب و داغون بود شیشه های شکسته اونجا بود و مقوا های پاره چانسا کمی جابه جا شد که دستش برید به خون نگاه کرد
چانسا:وای نه!خون!
انگار که سگ های ولگرد بوی اون رو متوجه شده بودن و حس کرده بودن غریبه ای اون اطرافه صدای گروهی از سگ ها میومدن که پارس میکردن چانسا با شنیدن صدا وحشت کرد و بلند شد به اطراف نگاه کرد و دوید اما همون لحظه سر راهش سگ ها قرار گرفتن و اون ترسید
چانسا:جلو نیاید خواهش میکنم!
چانسا عقب رفت یه قطره خون از دستش روی برف ها ریخته شد سگ ها دندون نشون میدادن چانسا ترسید و پشیمون بود
چانسا با گریه:ای کاش الان پیش پدر بودم!ای کاش اون اینجا بود!
که یهو صدای اومدن کسی شنیده شد سگ ها یهو فرار کردن چانسا تعجب کرد فکر کرد که شاید منم
چانسا زمزمه کرد:پدر!
چانسا میخواست برگرده تا ببینه اون شخص کیه اما همون لحظه طرف جلوی دهنش را با دستمال پوشاند چانسا شوکه شد و سعی کرد خودشو کنار بکشه ولی یارو محکم گرفته بودش،خواست جیغ بزنه ولی صداش نمیومد،درحالیکه تقلا میکرد دست طرف رو چنگ گرفت و دستش به دستبندی که دست طرف بود گرفتو پارش کرد اما دیر شده بود و چانسا از هوش رفت و یه قطره خون دیگر هم از دستش روی برف چکید
چانسا:نه!تو فقط چی؟تو فقط یه دروغگویی!خوب شد به موقع فهمیدم!اگه تو پدرم نیستی....پس پدرم کیه؟بگو دیگه یه چیزی بگو!
فقط سکوت کردم و چشمامو بستم
چانسا با گریه:ازت متنفرم!تو یه دروغگویی تو بهم دروغ گفتی تمام این مدت منو گول زدی!ازت متنفرم!
ایستادم و یه قدم برداشتم و خواستم دستشو بگیرم تا آرومش کنم گفتم:من فقط میخواستم از تو....
دیدم عقب تر رفت و دستشو کشید مکث کردم و گفتم:...محافظت کنم!
چانسا:بهت گفتم بهم نزدیک نشو!تو پدرم نیستی!
چانسا هم مکث کرد و اشکاشو پاک کرد و گفت:کافیه!من میرم دنبال پدرم!میرم پدر واقعیمو پیدا کنم!دیگه هیچ وقت اطرافم سبز نشو!از من فاصله بگیر!
چانسا دوید و رفت احساس میکردم هرلحظه قلبم داره بیشتر آتش میگیره قفل کرده بودم انگار نمیتونستم برم دنبالش فقط رفتنش رو تماشا میکرد بی اختیار روی دو زانوم نشستم سرمو پایین انداختم گریه ام گرفته بود مثل یه احمق داشتم گریه میکردم😭همش تقصیر من بود،بلند شدم اما یهو سرم درد گرفت که دست از گریه کردن کشیدم فقط روی دردم متمرکز شده بودم حدس میزدم از فشار زیادی بود که باخودم حمل کردم سال ها!انگار روحم از جسمم جدا شد و همراه چانسا میرفت روی برف ها افتادم فقط دور شدن چانسا بنظرم میومد دلم میخواست جلوش رو بگیرم زمزمه کردم:چانسا!نرو....لطفا نرو!
سپس از هوش رفتم چانسا توی خیابون ها میدوید و گریه میکرد توی کوچه ای رفت و گوشه ای نشست کوچه درب و داغون بود شیشه های شکسته اونجا بود و مقوا های پاره چانسا کمی جابه جا شد که دستش برید به خون نگاه کرد
چانسا:وای نه!خون!
انگار که سگ های ولگرد بوی اون رو متوجه شده بودن و حس کرده بودن غریبه ای اون اطرافه صدای گروهی از سگ ها میومدن که پارس میکردن چانسا با شنیدن صدا وحشت کرد و بلند شد به اطراف نگاه کرد و دوید اما همون لحظه سر راهش سگ ها قرار گرفتن و اون ترسید
چانسا:جلو نیاید خواهش میکنم!
چانسا عقب رفت یه قطره خون از دستش روی برف ها ریخته شد سگ ها دندون نشون میدادن چانسا ترسید و پشیمون بود
چانسا با گریه:ای کاش الان پیش پدر بودم!ای کاش اون اینجا بود!
که یهو صدای اومدن کسی شنیده شد سگ ها یهو فرار کردن چانسا تعجب کرد فکر کرد که شاید منم
چانسا زمزمه کرد:پدر!
چانسا میخواست برگرده تا ببینه اون شخص کیه اما همون لحظه طرف جلوی دهنش را با دستمال پوشاند چانسا شوکه شد و سعی کرد خودشو کنار بکشه ولی یارو محکم گرفته بودش،خواست جیغ بزنه ولی صداش نمیومد،درحالیکه تقلا میکرد دست طرف رو چنگ گرفت و دستش به دستبندی که دست طرف بود گرفتو پارش کرد اما دیر شده بود و چانسا از هوش رفت و یه قطره خون دیگر هم از دستش روی برف چکید
۱.۶k
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.