i used to hate alphas
i used to hate alphas
p18
هانریون نگاهی به جونگکوک انداخت و سرش رو کمی پایین انداخت.
"مامی... اون تو رو خیلی خیلی دوست داره..."
جونگکوک خندید و کمی خم شد تا به هانریون نزدیک بشه.
"تو از کجا فهمیدی؟"
"اون داشت... اونجوری بهت نگاه می کرد..."
جونگکوک لبخندی زد و دست هانریون رو گرفت.
"پس تو هم فهمیدی؟"
هانریون اخمی کرد و نگاهی به جونگکوک انداخت.
"خودم از همه ی همه بیشتر دوسِت دارم مامی!"
جونگکوک خندید و پیشونی هانریون رو بوسید.
"مامی هم از همه ی همه بیشتر دوسِت داره!"
...
...
...
روز بعد جونگکوک تهیونگ رو دید اما وقت نکرد اون سویشرت رو برگردونه. آخر شیفتش بالاخره کمی وقت آزاد پیدا کرد و به سمت کلاسی که تهیونگ گفته بود توی اون ساعت داره راه افتاد. استاد رفته بود و دانشجو ها داشتن وسایلشون رو جمع می کردن.
با دیدن جونگکوک، تهیونگ دستی تکون داد و سمتش رفت.
"جونگکوک شی..."
و اون بو... جونگکوک دوباره داشت فرومون آزاد می کرد و خودش متوجه نبود. تهیونگ بازوی جونگکوک رو گرفت و با سرعت سمت دستشویی راه افتاد. جونگکوک رو به سمت یکی از دستشویی ها هل داد.
"برو توی دستشویی و در رو ببند."
"چی؟ مگه چی شده؟"
"داری فرومون آزاد می کنی..."
جونگکوک با خجالت دستش رو روی دهنش گذاشت. آه... خیلی بد بود...
"معذرت می خوام... فکر کردم هیتم تموم شده... باید دارو های قوی تری مصرف کنم..."
تهیونگ ضربه ای به در زد و تکیه داد.
"جونگکوک شی... نمی ذاری گازت بگیرم... نمی خوام کس دیگه ای بوی تو رو احساس کنه..."
تهیونگ آهی کشید و ادامه داد.
"خواهش می کنم بذار ازت مراقبت کنم..."
جونگکوک واقعاً نمی دونست باید چی کار کنه... از تهیونگ خوشش میومد... اما نمی تونست کاملا بهش اعتماد کنه... چرا همه چیز انقدر پیچیده بود؟
"من... من نمی دونم... من هنوز همون کسی هستم که از آلفا ها متنفر بود... چرا دنبال یک دختر خوشگل نمی ری؟"
تهیونگ ریز خندید.
"من که گفتم... تو سولمیت منی... من... من مطمئنم که تو هم تا الان حسش کردی... اینطور نیست جونگکوک؟"
حسش کرده بود؟ چی رو؟ یعنی منظور تهیونگ بوی خودش بود؟ آره... جونگکوک حسش کرده بود... امکان نداشت اون بوی گرم و شیرین رو یادش بره...
"من... هنوز باید فکر کنم..."
تهیونگ بلند شد و دوباره ضربه ی آرومی به در زد.
"از منم متنفری؟"
جونگکوک جواب این سؤال رو می دونست...
"نه... نیستم..."
تهیونگ لبخندی زد و برگه ای رو از بالای در برای جونگکوک انداخت.
"این شماره ی تلفن منه... لطفاً بهم زنگ بزن."
جونگکوک لبخندی زد و اون برگه رو توی جیبش گذاشت.
"تهیونگ شی... سویشرتت..."
و پاکتی که سویشرت رو داخلش گذاشته بود رو از بالای در به تهیونگ داد.
...
...
...
ادامه دارد...
p18
هانریون نگاهی به جونگکوک انداخت و سرش رو کمی پایین انداخت.
"مامی... اون تو رو خیلی خیلی دوست داره..."
جونگکوک خندید و کمی خم شد تا به هانریون نزدیک بشه.
"تو از کجا فهمیدی؟"
"اون داشت... اونجوری بهت نگاه می کرد..."
جونگکوک لبخندی زد و دست هانریون رو گرفت.
"پس تو هم فهمیدی؟"
هانریون اخمی کرد و نگاهی به جونگکوک انداخت.
"خودم از همه ی همه بیشتر دوسِت دارم مامی!"
جونگکوک خندید و پیشونی هانریون رو بوسید.
"مامی هم از همه ی همه بیشتر دوسِت داره!"
...
...
...
روز بعد جونگکوک تهیونگ رو دید اما وقت نکرد اون سویشرت رو برگردونه. آخر شیفتش بالاخره کمی وقت آزاد پیدا کرد و به سمت کلاسی که تهیونگ گفته بود توی اون ساعت داره راه افتاد. استاد رفته بود و دانشجو ها داشتن وسایلشون رو جمع می کردن.
با دیدن جونگکوک، تهیونگ دستی تکون داد و سمتش رفت.
"جونگکوک شی..."
و اون بو... جونگکوک دوباره داشت فرومون آزاد می کرد و خودش متوجه نبود. تهیونگ بازوی جونگکوک رو گرفت و با سرعت سمت دستشویی راه افتاد. جونگکوک رو به سمت یکی از دستشویی ها هل داد.
"برو توی دستشویی و در رو ببند."
"چی؟ مگه چی شده؟"
"داری فرومون آزاد می کنی..."
جونگکوک با خجالت دستش رو روی دهنش گذاشت. آه... خیلی بد بود...
"معذرت می خوام... فکر کردم هیتم تموم شده... باید دارو های قوی تری مصرف کنم..."
تهیونگ ضربه ای به در زد و تکیه داد.
"جونگکوک شی... نمی ذاری گازت بگیرم... نمی خوام کس دیگه ای بوی تو رو احساس کنه..."
تهیونگ آهی کشید و ادامه داد.
"خواهش می کنم بذار ازت مراقبت کنم..."
جونگکوک واقعاً نمی دونست باید چی کار کنه... از تهیونگ خوشش میومد... اما نمی تونست کاملا بهش اعتماد کنه... چرا همه چیز انقدر پیچیده بود؟
"من... من نمی دونم... من هنوز همون کسی هستم که از آلفا ها متنفر بود... چرا دنبال یک دختر خوشگل نمی ری؟"
تهیونگ ریز خندید.
"من که گفتم... تو سولمیت منی... من... من مطمئنم که تو هم تا الان حسش کردی... اینطور نیست جونگکوک؟"
حسش کرده بود؟ چی رو؟ یعنی منظور تهیونگ بوی خودش بود؟ آره... جونگکوک حسش کرده بود... امکان نداشت اون بوی گرم و شیرین رو یادش بره...
"من... هنوز باید فکر کنم..."
تهیونگ بلند شد و دوباره ضربه ی آرومی به در زد.
"از منم متنفری؟"
جونگکوک جواب این سؤال رو می دونست...
"نه... نیستم..."
تهیونگ لبخندی زد و برگه ای رو از بالای در برای جونگکوک انداخت.
"این شماره ی تلفن منه... لطفاً بهم زنگ بزن."
جونگکوک لبخندی زد و اون برگه رو توی جیبش گذاشت.
"تهیونگ شی... سویشرتت..."
و پاکتی که سویشرت رو داخلش گذاشته بود رو از بالای در به تهیونگ داد.
...
...
...
ادامه دارد...
۱۱.۱k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.