چند پارتی تهیونگ وقتی بین بچه هاش فرق میزاشت ۳
رفتم پایین و یه آبی به صورتم زدم
تو آینه دستشویی که به خودم نگاه کردم....
چشمام قرمز و پف کرده بود...
از دستشویی اومدم بیرون و رفتم سمت میز برای خوردن شام.....
مامان و بابا سر نیز نشسته بودن...
یکی از صندلی ها رو آوردم بیرون....
نشستم روش...
مامانم برام غذا کشید ولی اصلا اشتها نداشتم....
مایا:ممنون...
یکی دو قاشق از غذام خوردم ....
با وجود بابام نمیتونستم راحت غذا بخورم..
نه بخاطر اینکه باهام بد رفتار کرده....
واسع اینکه من دیگه دارم میرم ژاپن و ....
خب نمیخوام بیشتر از این بهش وابسته بشم....
سر شام بغض داشت منو میکشت و منم میخواستم جلوشو بگیرم....
چقدر دلم برای صدا کردناش که جانم دخترم جواب میداد تنگ شده.....
مایا:من دیگه جا ندارم،ممنون(بغض وحشی😂)
_ببینمت.....
مایا با صدا زده شدن توسط تهیونگ بله ای آروم و زیر لب گفت....
مایا:......
_تو چرا غذاتو نمیخوری؟
مایا:گفتم که جا ندارم بابا....
_چی شده؟
لحن پدرش ذره ای گرمتر نشده بود و همونطور سرد بود....
مایا:هی..هیچی فقط جا ندارم...
+تهیونگ بهش سخت نگیر...
مایا فردا بعد از مدرسه میخواد. بره ژاپن پیش نامجون بمونه....
دیگه بزرگ شده....
باید آروم آروم مستقل شه...
حواس نامجونم بهش هست....
سرمو بالا گرفتم که عکس العمل بابا رو ببینم که دیدم با نگاه ترستاکی به مامان خیره شده....
_هه....
و جوری از رو صندلی بلند شد که صندلی پرت شد عقب.....
_خوب با هم میبرید و میدوزید....(عصبی وحشی)
+وا تهیونگ.....
چیه مگه.....
با عربده ای که زد کل خونه رفت رو هوا......
_چی چیه مگه(عربده)
مگه بی صاحابه که بره تو کشور غریب؟(عصبی وحشی بد😂)
+نامج....
_نامجون مگه واسه این خانواده میشه؟؟
اون تو کارای خودش مونده....
*با صدای گریه مایک بدو بدو رفتم بالا....
دیدم داره گریه میکنه....
احتمالا از صدای بلند بابا ترسیده.....
مایا:هیششش....آروم آروم....هیچی نیست....
گرفتم بغلم و بعد لز ۵ دقیقه خوابید.....
گذاشتم جاش و رفتم پایین....
تو آینه دستشویی که به خودم نگاه کردم....
چشمام قرمز و پف کرده بود...
از دستشویی اومدم بیرون و رفتم سمت میز برای خوردن شام.....
مامان و بابا سر نیز نشسته بودن...
یکی از صندلی ها رو آوردم بیرون....
نشستم روش...
مامانم برام غذا کشید ولی اصلا اشتها نداشتم....
مایا:ممنون...
یکی دو قاشق از غذام خوردم ....
با وجود بابام نمیتونستم راحت غذا بخورم..
نه بخاطر اینکه باهام بد رفتار کرده....
واسع اینکه من دیگه دارم میرم ژاپن و ....
خب نمیخوام بیشتر از این بهش وابسته بشم....
سر شام بغض داشت منو میکشت و منم میخواستم جلوشو بگیرم....
چقدر دلم برای صدا کردناش که جانم دخترم جواب میداد تنگ شده.....
مایا:من دیگه جا ندارم،ممنون(بغض وحشی😂)
_ببینمت.....
مایا با صدا زده شدن توسط تهیونگ بله ای آروم و زیر لب گفت....
مایا:......
_تو چرا غذاتو نمیخوری؟
مایا:گفتم که جا ندارم بابا....
_چی شده؟
لحن پدرش ذره ای گرمتر نشده بود و همونطور سرد بود....
مایا:هی..هیچی فقط جا ندارم...
+تهیونگ بهش سخت نگیر...
مایا فردا بعد از مدرسه میخواد. بره ژاپن پیش نامجون بمونه....
دیگه بزرگ شده....
باید آروم آروم مستقل شه...
حواس نامجونم بهش هست....
سرمو بالا گرفتم که عکس العمل بابا رو ببینم که دیدم با نگاه ترستاکی به مامان خیره شده....
_هه....
و جوری از رو صندلی بلند شد که صندلی پرت شد عقب.....
_خوب با هم میبرید و میدوزید....(عصبی وحشی)
+وا تهیونگ.....
چیه مگه.....
با عربده ای که زد کل خونه رفت رو هوا......
_چی چیه مگه(عربده)
مگه بی صاحابه که بره تو کشور غریب؟(عصبی وحشی بد😂)
+نامج....
_نامجون مگه واسه این خانواده میشه؟؟
اون تو کارای خودش مونده....
*با صدای گریه مایک بدو بدو رفتم بالا....
دیدم داره گریه میکنه....
احتمالا از صدای بلند بابا ترسیده.....
مایا:هیششش....آروم آروم....هیچی نیست....
گرفتم بغلم و بعد لز ۵ دقیقه خوابید.....
گذاشتم جاش و رفتم پایین....
۲۰.۷k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.