مرحله پنجم اعزاداری پارت 98
مرحله پنجم اعزاداری پارت 98
ویو یونجون
یونجو و یونجون ـ میگم...
خندمون گرفت
یونجو ـ تو بگو
ـ خیلی خب، رانگ رو میشناسیی؟
یونجو ـ منظورت بادیگارد جونگ کوک عه؟
ـ اره.
یونجو ـ خب چه ربطی به منو تو داره؟
ـ درواقع تو و رانگ باهم رابطه داشتین و از اونجای که تو فراموشی گرفتی یادت نمیاد
یونجو ـ...
ـ ببین اگر نمیخوای با من باشی من میتونم باهاش کنار بیام یو
از ماشین پباده شد داشت میرفت میخواستم برم دنبالش...
یونجو ـ لطفا نیا دنبالم
و رفت...
ویو یونجو
به رانگ زنگ زدم
رانگ ـ الو؟
ـ میخوام ببینمت
رانگ ـ یونجو؟
ـ میخوام ببینمت
رانگ ـ باشه، فقط کجا همو ببینیم؟
ـ تو پارک.... منتظرم
گوشیو قطع کردم
...
روی نیمکت نشسته بودم، همش در حال تکون دادن پام بودم که یکی دست گذاشت رو شونم از جام پریدم که...
رانگ ـ منم
ـ ها تویی
رانگ ـ اره منم
نشستیم رو نیمکت
رانگ ـ چیشده؟
ـ چرا همون موقع که توی خونه ی جونگ کوک بودم بهم نگفتی؟
رانگ ـ پس متوجه شدی
ـ میخوام جریانو بفهمم چی شد که اینطور شد؟
رانگ ـ بعد از مدرسه دعوامون شد، توسط نامادری و ناپدریت مورد ظرب و شتم قرار میگرفتی. اون روز خیلی نگرانت بودم چون واقعا حالت خوب نبود برای همین تعقبیت کردم تت رفتی داخل صدای شکستن وسایلو اینا میومد. ترسیدم که بکشنت برای همین رفتم به نزدیک ترین کلانتری و جریانو گفتم و با پلیس اینا برگشتیم خونتون مامان و بابات کشته شده بودن و تو نبود. بعدا که متوجه شدم که هی سون از دست اونا نجاتت داد، و تو فراموشی گرفتی و هیچی یادت نمیاد و الانم با یونجون تو رابطه این
درد سنگینی تو بدنم حس کردم
ویو رانگ
یونجو انگار حالش خوب نبود
ـ هعی خوبی؟!
یونجو ـ انگار نفسم بالا نمیاد
یهو از حال رفت
ـ یونجو؟ یونجووو
...
ـــــ بیمارستان ــــــ
ویو یونجو
چشمامو باز کردم یه نور سفید جلوی دیدم رو گرفته بود به دور تا دورم یه نگاه کردم که دیدم یونجون دستمو گرفته و خوابش برده
اومدم ماسک اکسیژن رو از رو دهنم بردارم که
یونجون ـ یونجو...
ـ...
یونجون ـ حالت خوبهه؟*بغض*
ـ هومم، خوبم. رانگ کو؟
یونجون ـ به من زنگ زد و گفت اینجوری سده منم اومدم
کیم ـ خب مببینم بیدار شدی؟
ـ بله. ببخشید اون کسی که منو اورده اینجا میدونین کجاس؟
کیم ـ رانگ؟ راستش براش یه مشکل پیش اومد مجبور شد بره
فقط یه کامنت بزارین خیلی هوب میشه برام:)
ویو یونجون
یونجو و یونجون ـ میگم...
خندمون گرفت
یونجو ـ تو بگو
ـ خیلی خب، رانگ رو میشناسیی؟
یونجو ـ منظورت بادیگارد جونگ کوک عه؟
ـ اره.
یونجو ـ خب چه ربطی به منو تو داره؟
ـ درواقع تو و رانگ باهم رابطه داشتین و از اونجای که تو فراموشی گرفتی یادت نمیاد
یونجو ـ...
ـ ببین اگر نمیخوای با من باشی من میتونم باهاش کنار بیام یو
از ماشین پباده شد داشت میرفت میخواستم برم دنبالش...
یونجو ـ لطفا نیا دنبالم
و رفت...
ویو یونجو
به رانگ زنگ زدم
رانگ ـ الو؟
ـ میخوام ببینمت
رانگ ـ یونجو؟
ـ میخوام ببینمت
رانگ ـ باشه، فقط کجا همو ببینیم؟
ـ تو پارک.... منتظرم
گوشیو قطع کردم
...
روی نیمکت نشسته بودم، همش در حال تکون دادن پام بودم که یکی دست گذاشت رو شونم از جام پریدم که...
رانگ ـ منم
ـ ها تویی
رانگ ـ اره منم
نشستیم رو نیمکت
رانگ ـ چیشده؟
ـ چرا همون موقع که توی خونه ی جونگ کوک بودم بهم نگفتی؟
رانگ ـ پس متوجه شدی
ـ میخوام جریانو بفهمم چی شد که اینطور شد؟
رانگ ـ بعد از مدرسه دعوامون شد، توسط نامادری و ناپدریت مورد ظرب و شتم قرار میگرفتی. اون روز خیلی نگرانت بودم چون واقعا حالت خوب نبود برای همین تعقبیت کردم تت رفتی داخل صدای شکستن وسایلو اینا میومد. ترسیدم که بکشنت برای همین رفتم به نزدیک ترین کلانتری و جریانو گفتم و با پلیس اینا برگشتیم خونتون مامان و بابات کشته شده بودن و تو نبود. بعدا که متوجه شدم که هی سون از دست اونا نجاتت داد، و تو فراموشی گرفتی و هیچی یادت نمیاد و الانم با یونجون تو رابطه این
درد سنگینی تو بدنم حس کردم
ویو رانگ
یونجو انگار حالش خوب نبود
ـ هعی خوبی؟!
یونجو ـ انگار نفسم بالا نمیاد
یهو از حال رفت
ـ یونجو؟ یونجووو
...
ـــــ بیمارستان ــــــ
ویو یونجو
چشمامو باز کردم یه نور سفید جلوی دیدم رو گرفته بود به دور تا دورم یه نگاه کردم که دیدم یونجون دستمو گرفته و خوابش برده
اومدم ماسک اکسیژن رو از رو دهنم بردارم که
یونجون ـ یونجو...
ـ...
یونجون ـ حالت خوبهه؟*بغض*
ـ هومم، خوبم. رانگ کو؟
یونجون ـ به من زنگ زد و گفت اینجوری سده منم اومدم
کیم ـ خب مببینم بیدار شدی؟
ـ بله. ببخشید اون کسی که منو اورده اینجا میدونین کجاس؟
کیم ـ رانگ؟ راستش براش یه مشکل پیش اومد مجبور شد بره
فقط یه کامنت بزارین خیلی هوب میشه برام:)
۲۱۴
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.