تک پارتی نامجون بخش پنجم
راوی:«نامجون متوجه چای وون و ایزول میشه... بلند میشه و میره نزدیک روی لپای چای وون بوسه ی کوچیکی میزاره و دستشو میگیره و میبرتش سمت دختره....»
نامجون:این خاهرم یوس سوکه.... وقتی من دو یا سه سالم بود با پدر مادرم به ایتالیا رفتیم... یون سوم اونجا گم شد و دیگه پیداش نشد...ما بعد از اون اتفاق کلی دنبال یون سوک گشتیم اما نتونستیم پیداش کنیم... سفر ما فقط ده روز بود اما بخاطر یون سوک حدود شش ماه اونجا موندیم... الان یون سوک بعد از ۲۶سال پیدا شده.. بعد از پیدا شدنش حدود ۲ ماه پیش مادرم اینا بود و الانم اونده تا تورو ببینه و بهمون سر بزنه😊
ویو چای وون«واقعا باورم نمیشد که همچین اتفاقی بیوفته...هم ذوق زده بودم و هم خوش حال...کمی به فکر فرو رفتم...»
راوی:«چای وون به یون سوک سلام میکنه و همو بغل میکنن... ولی برای چای وون سوال بود که چرا نامجون اینقدر داره بهش توجه میکنه... دیگه تو خودش ننیریزه و سر میز شام از نامجون سوال میکنه»
چای وون: نامجونییی«با حالت کیوت»
نامجون: جانم عزیزم؟
چای وون: یه چند روزی خیلی رفتارت عوض شده... به طرز عجیبی مهربون شدی!
نامجون: این روزا کارام کمتر شده... میخام بیشتر برات وقت بزارم
ویو چای وون:«بعد از این حرفش جوابی ندادم... باورم نمیشد واقعا... من چقدر نامجون رو دوست دارم!براش ارزش زیادی قاعلم...»
راوی: خوشبختانه مشکل حل شد و همه چیز مشخص شد... ایزول روز بعد برمیگرده خونه و چای وون، نامجون و خاهرش هم بعد حدودا یکسال میرن کره شمالی پیش پدر مادر یون سوک...»
«پایان»
امیدوارم از این فیک خوشتون اومده باشه این اولین فیکی بود که نوشتم و نمیدونم خوب شده یا نه...به هر حال من تمام تلاشمو کردم تا بهترینو از خودم بزارم.. دوستون دارم تا فیکای دیگه بدرود👋🏻💜✨
نامجون:این خاهرم یوس سوکه.... وقتی من دو یا سه سالم بود با پدر مادرم به ایتالیا رفتیم... یون سوم اونجا گم شد و دیگه پیداش نشد...ما بعد از اون اتفاق کلی دنبال یون سوک گشتیم اما نتونستیم پیداش کنیم... سفر ما فقط ده روز بود اما بخاطر یون سوک حدود شش ماه اونجا موندیم... الان یون سوک بعد از ۲۶سال پیدا شده.. بعد از پیدا شدنش حدود ۲ ماه پیش مادرم اینا بود و الانم اونده تا تورو ببینه و بهمون سر بزنه😊
ویو چای وون«واقعا باورم نمیشد که همچین اتفاقی بیوفته...هم ذوق زده بودم و هم خوش حال...کمی به فکر فرو رفتم...»
راوی:«چای وون به یون سوک سلام میکنه و همو بغل میکنن... ولی برای چای وون سوال بود که چرا نامجون اینقدر داره بهش توجه میکنه... دیگه تو خودش ننیریزه و سر میز شام از نامجون سوال میکنه»
چای وون: نامجونییی«با حالت کیوت»
نامجون: جانم عزیزم؟
چای وون: یه چند روزی خیلی رفتارت عوض شده... به طرز عجیبی مهربون شدی!
نامجون: این روزا کارام کمتر شده... میخام بیشتر برات وقت بزارم
ویو چای وون:«بعد از این حرفش جوابی ندادم... باورم نمیشد واقعا... من چقدر نامجون رو دوست دارم!براش ارزش زیادی قاعلم...»
راوی: خوشبختانه مشکل حل شد و همه چیز مشخص شد... ایزول روز بعد برمیگرده خونه و چای وون، نامجون و خاهرش هم بعد حدودا یکسال میرن کره شمالی پیش پدر مادر یون سوک...»
«پایان»
امیدوارم از این فیک خوشتون اومده باشه این اولین فیکی بود که نوشتم و نمیدونم خوب شده یا نه...به هر حال من تمام تلاشمو کردم تا بهترینو از خودم بزارم.. دوستون دارم تا فیکای دیگه بدرود👋🏻💜✨
۲.۷k
۲۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.