فن فیک یک زندگی نسبتا عادی
فن فیک یک زندگی نسبتا عادی
پارت ۱۳
.
.
.
.
با موتور راه افتادیم.
_: کجا میری باجی؟ خونم از اون طرفه هااا
+: میدونم، داریم میریم خونه ی من.
_: کی بت گفت منو ببری خونه ی خودتتتتتتت؟ همینجا بزن کنار من عمرا اگه باهات بیاااام:/
+: بابا به جون عمم من خودمم نخواستم بیارمت مامانم گفت اگه ۱ ثانیه دیر تر از نیم ساعت دیگه خونه باشم سلاخیم میکنه:/
_:خب باشه...
وقتی رسیدیم خونه ی باجی، مامانش حسابی شوکه شد😂
چشاش چار تا شده بود😂
+:سلام مامان.
_: سلام خانم کیسوکه.
مامان باجی: س.. سلام خانومه؟
+: اسمش تاکادا س. همکلاسیمه. فقطططط همکلاسیییییی:/
_:من که لال نیستم خودم میتونستم خودمو معرفی کنم:/
مامان باجی: خب باجی تاکادا _ چان رو راهنمایی کن تو اتاقت.
+_ چشم.
من و به سمت اتاقش برد.
+:اینجا اتاقمه. میتونی بشینی.
نشستم رو زمین.
باجی رفت بیرون تا با مامانش حرف بزنه.
کم و بیش صداشونو میشنیدم :
_ :باجیی بلخره یه دوست خوب پیدا کردییی.
+: مامان آروم نر الان میشنوهههه.
_: خب چه اشکالی داره. هر چی باشه دوستته دیگههه.
+: مامان اون فقط همکلاسیمهههه.
_: خب اگه همکلاسیته پس چرا آوردیش خونه؟
+: مامان قضیه اش طولانیه بعدن توضیح میدم.
از اتاق اومدم بیرون.
مامان باجی: عه تاکادا_ چان کجا میری؟
_: دیگه من برم خونه ببخشید که مزاحمتون شدم.
مامان باجی: توکه ۱ ثانیه ام نشده که اینجایی.
_: کسی خونه منتظرمه باید برم دیگه بازم ممنون.
مامان باجی: خب پس باجی میرسونت.
_: نه ممنون خودم میرم راهی نیست.
+: تاکادا من میرسونمت.
_: باشه.
سوار موتور شدیمو راه افتادیم.
+: تو که گفتی تنها زندگی میکنی پس کی منتظرته؟
_: فئودور.
+: و فئودور دیگه کیه؟:/
_: پرندمه.
باجی یه جوری گفت آها انگار یه مسئله سخت ریاضی رو فهمیده:/
رسیدیم به خونه ی من.
_: ممنون که منو رسوندی. بیا تو.
+: نه اگه بیام مامانم جرم میده:/
_: درکت میکنم پس برو😂🤌🏻
+: پس فعلا خدافظ.
_: فردا میبینمت.
در رو باز کردم و رفتم تو.
هنوز کفشامو در نیاورده بودم که بدو بدو رفتم سراغ فئودور ببینم سالمه یا نه.
آخییییش سالمه😂😔
در فقسو باز کردم که واسش آب و دونه بیارم که یهو از زیر دستم اومد بیروننننن.
حالا من بدو اون پر بزن:/
همینجوری که دنبالش میکردم چشمم افتاد به پنجره آشپزخونه که باز مونده بوددد:/
فئودورم صاف رفت از پنجره بیرون:/🗿
نشستم همینجوری نگاه پنجره کردم...
داشت کم کم حلق در اشک هایم چشمه میزد ( بر عکس گفتم😂🤌🏻) که یهو دیدم فئودور رو پیاده رو نشسته:/
بدو بدو رفتم بیرون و به زور گرفتمش.
مردم همینجوری نگام میکردن:/
پارت ۱۳
.
.
.
.
با موتور راه افتادیم.
_: کجا میری باجی؟ خونم از اون طرفه هااا
+: میدونم، داریم میریم خونه ی من.
_: کی بت گفت منو ببری خونه ی خودتتتتتتت؟ همینجا بزن کنار من عمرا اگه باهات بیاااام:/
+: بابا به جون عمم من خودمم نخواستم بیارمت مامانم گفت اگه ۱ ثانیه دیر تر از نیم ساعت دیگه خونه باشم سلاخیم میکنه:/
_:خب باشه...
وقتی رسیدیم خونه ی باجی، مامانش حسابی شوکه شد😂
چشاش چار تا شده بود😂
+:سلام مامان.
_: سلام خانم کیسوکه.
مامان باجی: س.. سلام خانومه؟
+: اسمش تاکادا س. همکلاسیمه. فقطططط همکلاسیییییی:/
_:من که لال نیستم خودم میتونستم خودمو معرفی کنم:/
مامان باجی: خب باجی تاکادا _ چان رو راهنمایی کن تو اتاقت.
+_ چشم.
من و به سمت اتاقش برد.
+:اینجا اتاقمه. میتونی بشینی.
نشستم رو زمین.
باجی رفت بیرون تا با مامانش حرف بزنه.
کم و بیش صداشونو میشنیدم :
_ :باجیی بلخره یه دوست خوب پیدا کردییی.
+: مامان آروم نر الان میشنوهههه.
_: خب چه اشکالی داره. هر چی باشه دوستته دیگههه.
+: مامان اون فقط همکلاسیمهههه.
_: خب اگه همکلاسیته پس چرا آوردیش خونه؟
+: مامان قضیه اش طولانیه بعدن توضیح میدم.
از اتاق اومدم بیرون.
مامان باجی: عه تاکادا_ چان کجا میری؟
_: دیگه من برم خونه ببخشید که مزاحمتون شدم.
مامان باجی: توکه ۱ ثانیه ام نشده که اینجایی.
_: کسی خونه منتظرمه باید برم دیگه بازم ممنون.
مامان باجی: خب پس باجی میرسونت.
_: نه ممنون خودم میرم راهی نیست.
+: تاکادا من میرسونمت.
_: باشه.
سوار موتور شدیمو راه افتادیم.
+: تو که گفتی تنها زندگی میکنی پس کی منتظرته؟
_: فئودور.
+: و فئودور دیگه کیه؟:/
_: پرندمه.
باجی یه جوری گفت آها انگار یه مسئله سخت ریاضی رو فهمیده:/
رسیدیم به خونه ی من.
_: ممنون که منو رسوندی. بیا تو.
+: نه اگه بیام مامانم جرم میده:/
_: درکت میکنم پس برو😂🤌🏻
+: پس فعلا خدافظ.
_: فردا میبینمت.
در رو باز کردم و رفتم تو.
هنوز کفشامو در نیاورده بودم که بدو بدو رفتم سراغ فئودور ببینم سالمه یا نه.
آخییییش سالمه😂😔
در فقسو باز کردم که واسش آب و دونه بیارم که یهو از زیر دستم اومد بیروننننن.
حالا من بدو اون پر بزن:/
همینجوری که دنبالش میکردم چشمم افتاد به پنجره آشپزخونه که باز مونده بوددد:/
فئودورم صاف رفت از پنجره بیرون:/🗿
نشستم همینجوری نگاه پنجره کردم...
داشت کم کم حلق در اشک هایم چشمه میزد ( بر عکس گفتم😂🤌🏻) که یهو دیدم فئودور رو پیاده رو نشسته:/
بدو بدو رفتم بیرون و به زور گرفتمش.
مردم همینجوری نگام میکردن:/
۳.۵k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.