𝔨𝔞𝔰𝔢𝔥𝔢 𝔨𝔥𝔬𝔬𝔫 𝔭𝔞𝔯𝔱 ²
( کوک )
لنتی سختم بود که انکار کنم دوسش دارم . اما فعلا نباید از هیچ چیزی بویی میبرد . از همون بچگی دوسش داشتم . اون روز می خواستم ...
( فلش بک به بچگی ا/ت و کوک )( سن ا/ت اینجا ۱۰ . کوک هم ۱۵ )
کوک : ا/ت چشماتو ببند .
ا/ت : میخوای به ارواح خبیث بگی بیان منو بخورن ؟
کوک : مگه من دلم میاد ؟؟
ا/ت : نه نمیاد ( با خنده ی توت فرنگی )
کوک : ببند چشماتو دیگههه .
ا/ت خواست چشماش رو ببنده که صدای شلیک تفنگ اومد . جیغ فرا بنفشی کشید و رفت بغل کوک . اون لحظه حس غرور به کوک دست داد . اما کادو رو فورا داخل جیبش چپوند و ا/ت رو سفت توی بغلش گرفت .
کوک : ا/ت برو پشت اون دیوار قایم شو تا من بیام .
ا/ت : نه کوک نرو . ازت خواهش میکنم .
ا/ت خودش رو محکم به کوک فشرد .
کوک : قول میدم برمیگردم .
ا/ت : با ... باشه .
کوک محکم بغلش کرد چون احساس میکرد آخرین باره که بغلش میکنه .
رفت داخل خونه که با جسم آغشته در خون پدر و مادر خودش و ا/ت روبهرو شد . یاد ا/ت افتاد . نگران ، دوید سمت دیوار ، اما ... ا/ت نبود . مدت ها دنبال ا/ت گشت اما خبری ازش نبود ...
تا ...
( زمان حال )
تا الان . خیلی بیشتر از اونی که هر کسی فکرش رو بکنه دوستش داشتم . هنوز هم دارم . نتونستم خودمو کنترل کنم و سریع پشت گردنشو گرفتم و محکم لبم و به لبش پرس کردم . در هپروت به سر میبرد . چشمامو بسته بودم و با ولع میبوسیدمش . لباس مزه توت فرنگی میدادن . مثل لبخندای شیرینش .غرق در آرامش بودم که متوجه شدم نفس کم آورده . پس ازش جدا شدم . نفس نفس میزد . بی جون شده بود و عرق کرده بود . پوست سفیدش حالا از شدت کمبود اکسیژن قرمز شده بود .
ا/ت : تو .. چیکار .. کردی ؟؟
از دهنم و پرید گفتم : کاش میدونستی چقدر دوستت دارم . از بچگی دوستت داشتم .
ا/ت با نگاهی حیرت زده زل زد تو چشمام . نمیتونستم چشم از اون چشمای شکلاتی رنگش دوختم . دست و پاشو باز کردم و زیر گردن و پاهاشو گرفتم . الان رسما تو بغلم بود . دلم برای آغوشش تنگ شده بود . محکم بغلش کردم . ناله ی ریزی کرد که فهمیدم خیلی فشارش دادم . حلقه ی دستمو شل کردم و گفتم : بیا بریم اتاقتو بهت نشون بدم . بعدش برو تا عمارت رو ببینی .
ا/ت : عاااا باوشع .
لنتی سختم بود که انکار کنم دوسش دارم . اما فعلا نباید از هیچ چیزی بویی میبرد . از همون بچگی دوسش داشتم . اون روز می خواستم ...
( فلش بک به بچگی ا/ت و کوک )( سن ا/ت اینجا ۱۰ . کوک هم ۱۵ )
کوک : ا/ت چشماتو ببند .
ا/ت : میخوای به ارواح خبیث بگی بیان منو بخورن ؟
کوک : مگه من دلم میاد ؟؟
ا/ت : نه نمیاد ( با خنده ی توت فرنگی )
کوک : ببند چشماتو دیگههه .
ا/ت خواست چشماش رو ببنده که صدای شلیک تفنگ اومد . جیغ فرا بنفشی کشید و رفت بغل کوک . اون لحظه حس غرور به کوک دست داد . اما کادو رو فورا داخل جیبش چپوند و ا/ت رو سفت توی بغلش گرفت .
کوک : ا/ت برو پشت اون دیوار قایم شو تا من بیام .
ا/ت : نه کوک نرو . ازت خواهش میکنم .
ا/ت خودش رو محکم به کوک فشرد .
کوک : قول میدم برمیگردم .
ا/ت : با ... باشه .
کوک محکم بغلش کرد چون احساس میکرد آخرین باره که بغلش میکنه .
رفت داخل خونه که با جسم آغشته در خون پدر و مادر خودش و ا/ت روبهرو شد . یاد ا/ت افتاد . نگران ، دوید سمت دیوار ، اما ... ا/ت نبود . مدت ها دنبال ا/ت گشت اما خبری ازش نبود ...
تا ...
( زمان حال )
تا الان . خیلی بیشتر از اونی که هر کسی فکرش رو بکنه دوستش داشتم . هنوز هم دارم . نتونستم خودمو کنترل کنم و سریع پشت گردنشو گرفتم و محکم لبم و به لبش پرس کردم . در هپروت به سر میبرد . چشمامو بسته بودم و با ولع میبوسیدمش . لباس مزه توت فرنگی میدادن . مثل لبخندای شیرینش .غرق در آرامش بودم که متوجه شدم نفس کم آورده . پس ازش جدا شدم . نفس نفس میزد . بی جون شده بود و عرق کرده بود . پوست سفیدش حالا از شدت کمبود اکسیژن قرمز شده بود .
ا/ت : تو .. چیکار .. کردی ؟؟
از دهنم و پرید گفتم : کاش میدونستی چقدر دوستت دارم . از بچگی دوستت داشتم .
ا/ت با نگاهی حیرت زده زل زد تو چشمام . نمیتونستم چشم از اون چشمای شکلاتی رنگش دوختم . دست و پاشو باز کردم و زیر گردن و پاهاشو گرفتم . الان رسما تو بغلم بود . دلم برای آغوشش تنگ شده بود . محکم بغلش کردم . ناله ی ریزی کرد که فهمیدم خیلی فشارش دادم . حلقه ی دستمو شل کردم و گفتم : بیا بریم اتاقتو بهت نشون بدم . بعدش برو تا عمارت رو ببینی .
ا/ت : عاااا باوشع .
۶۹.۰k
۲۶ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.