I am a boy
پارت ۱
از زبون لیا
میخوام یکم از زندگی دردناکم براتون بگم سال ۱۹۹۸بود من فقط ۲۰ سالم بود و بچه سومم رو باردار بودم شوهرم بهم میگفت باید برام ۴ تا پسر به دنیا بیاری و من درد زیادی رو تحمل کردم راستش اون میگفت اگه بچه ت دختر بشه میکشمش وقتی بچه ام به دنیا اومد فهمیدم دو قلو هستن یکی شون دختر بود و یکی دیگه پسر ازبیمارستان برگشتم خونه و به شوگا گفته بودم بچه هامون پسرن شوگا خیلی خوش حال بود ولی یه روز که من خونه نبودم رفت پوشک دختر مونو در بیاره که دید اون دختره و بچه رو بغل کرد و برد گذاشت کنار رود هان وقتی برگشتم خونه شوگا دیگه اون شوگای صابق نبود باهام بد رفتار میکرد رفتم داخل اتاق بچه ها دیدم یونجون و جیهوپ و جونگ کوک هستن ولی سه جون نیست (اسم بچه رو سه جون گذاشته بودن)به جیهوپ نگاه کردم و ازش پرسیدم سه جون کجاست؟
جیهوپ :اما(مامان=اما) من میترسم(بغض)
لیا :چی شده پسر کوچولوی اما
جیهوپ:اما من میترسم ابا (بابا=ابا)من رو مث سه جون بزاره کنار پل هان( گریه)
لیا :پسرم تو بزرگ شدی الان سه سالته از این چیرا نترس
جیهوپ :ولی سه جون چی میشه؟
لیا:ممم تو بهش فک نکن
اشک داخل چشمام جمع شده بود رفتم سمت یونگی و زدم زیر گوشش بهش گفتم
لیا :عوضی اون بچت بود (گریه)
شوگا:من به یه دختر احتیاجی ندارم دخترا نمی تونن دستشون تفنگ بگیرن
لیا:برو بچه رو بیار خونه اون میمیره (گریه)
شوگا:خب بمیره
لیا :ازت التماس میکنم تو رو خدا نزار سه جون من بمیره
شوگا :اون بچه دیگه اسمش سه جون نیست
لیا :اصن جینا
شوگا :قبلنم بهت گفتم من فقط ۴ تا پسر میخوام نگفته بودم ۳ تا پسر و یه دختر
لیا :اگه یه پسر دیگه برات به دنیا بیارم دخترمو نجات میدی
شوگا :اون وظیفه توعه
لیا :من فقط ۲۰ سالمه چرا باهام همچین کاری رو میکنی؟
شوگا :خب منم ۲۱
لیا :بچمو نجات بده (گریه)
اون روزو هیچوقت یادم نمیره من اون روز تا تونستم التماس کردم ولی شوگا دخترمو بهم برنگردوند تصمیم گرفتم از شوگا یه بچه دیگه باردار بشم ولی تو دوران بارداری خودکشی کنم تا شوگا بفهمه چی کار کرد باهام .
چند ماه میگذره و من تصمیم میگیرم برم بالا پشت بوم خونمون و خودکشی کنم رفتم خودمو پرت کنم که یک دفعه به خودم گفتم همون طور که سه جون بچم بود اینم بچمه و تصمیم گرفتم از این بچم مراقبت کنم بچم بدنیا اومد اما اینم دختر بود تصمیم گرفتم یکم بچه هامو از یونگی دور کنم من اسم دخترمو ا.ت گذاشتم و مثل پسرا بزرگش کردم اما وقتی به سن بلوغ رسید همش میگفت :اما چرا نمیزاری پیش هیونگام برم
لیا :دخترم ببین
بچه ها دو پارت اول در رابطه با گذشتست
حمایت فراموش نشه
برای این پارت شرط نداریم وای برای پارت بعدی احتمال خیلی زیاد شرت داریم
بیشتر از این ویسگون اجازه نمیداد بزارم
از زبون لیا
میخوام یکم از زندگی دردناکم براتون بگم سال ۱۹۹۸بود من فقط ۲۰ سالم بود و بچه سومم رو باردار بودم شوهرم بهم میگفت باید برام ۴ تا پسر به دنیا بیاری و من درد زیادی رو تحمل کردم راستش اون میگفت اگه بچه ت دختر بشه میکشمش وقتی بچه ام به دنیا اومد فهمیدم دو قلو هستن یکی شون دختر بود و یکی دیگه پسر ازبیمارستان برگشتم خونه و به شوگا گفته بودم بچه هامون پسرن شوگا خیلی خوش حال بود ولی یه روز که من خونه نبودم رفت پوشک دختر مونو در بیاره که دید اون دختره و بچه رو بغل کرد و برد گذاشت کنار رود هان وقتی برگشتم خونه شوگا دیگه اون شوگای صابق نبود باهام بد رفتار میکرد رفتم داخل اتاق بچه ها دیدم یونجون و جیهوپ و جونگ کوک هستن ولی سه جون نیست (اسم بچه رو سه جون گذاشته بودن)به جیهوپ نگاه کردم و ازش پرسیدم سه جون کجاست؟
جیهوپ :اما(مامان=اما) من میترسم(بغض)
لیا :چی شده پسر کوچولوی اما
جیهوپ:اما من میترسم ابا (بابا=ابا)من رو مث سه جون بزاره کنار پل هان( گریه)
لیا :پسرم تو بزرگ شدی الان سه سالته از این چیرا نترس
جیهوپ :ولی سه جون چی میشه؟
لیا:ممم تو بهش فک نکن
اشک داخل چشمام جمع شده بود رفتم سمت یونگی و زدم زیر گوشش بهش گفتم
لیا :عوضی اون بچت بود (گریه)
شوگا:من به یه دختر احتیاجی ندارم دخترا نمی تونن دستشون تفنگ بگیرن
لیا:برو بچه رو بیار خونه اون میمیره (گریه)
شوگا:خب بمیره
لیا :ازت التماس میکنم تو رو خدا نزار سه جون من بمیره
شوگا :اون بچه دیگه اسمش سه جون نیست
لیا :اصن جینا
شوگا :قبلنم بهت گفتم من فقط ۴ تا پسر میخوام نگفته بودم ۳ تا پسر و یه دختر
لیا :اگه یه پسر دیگه برات به دنیا بیارم دخترمو نجات میدی
شوگا :اون وظیفه توعه
لیا :من فقط ۲۰ سالمه چرا باهام همچین کاری رو میکنی؟
شوگا :خب منم ۲۱
لیا :بچمو نجات بده (گریه)
اون روزو هیچوقت یادم نمیره من اون روز تا تونستم التماس کردم ولی شوگا دخترمو بهم برنگردوند تصمیم گرفتم از شوگا یه بچه دیگه باردار بشم ولی تو دوران بارداری خودکشی کنم تا شوگا بفهمه چی کار کرد باهام .
چند ماه میگذره و من تصمیم میگیرم برم بالا پشت بوم خونمون و خودکشی کنم رفتم خودمو پرت کنم که یک دفعه به خودم گفتم همون طور که سه جون بچم بود اینم بچمه و تصمیم گرفتم از این بچم مراقبت کنم بچم بدنیا اومد اما اینم دختر بود تصمیم گرفتم یکم بچه هامو از یونگی دور کنم من اسم دخترمو ا.ت گذاشتم و مثل پسرا بزرگش کردم اما وقتی به سن بلوغ رسید همش میگفت :اما چرا نمیزاری پیش هیونگام برم
لیا :دخترم ببین
بچه ها دو پارت اول در رابطه با گذشتست
حمایت فراموش نشه
برای این پارت شرط نداریم وای برای پارت بعدی احتمال خیلی زیاد شرت داریم
بیشتر از این ویسگون اجازه نمیداد بزارم
۵.۴k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.