𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁹⁵
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁹⁵
chapter②
ات: تو حق نداری بمیری*بغض*
تَر بودن چشمامو حس میکردم.... نفس عمیقی کشیدم و ریلکس از پله ها پایین اومدم.... به سمت کوک رفتم.... نمیدونستم اگه حرف بزنم صدام میلرزه یا نه ولی خودمو کنترل کردم...
ات: من یه ساعت میرم پیش هانا و برمیگردم*دروغ*
کوک: باشه شب نشده برگرد
ات: اوهوم
فکر کنم میدونستم کجاست....
"پایان زندگی من انتهای پل دیدار من تو"
شاید الان روی پل هانه...
یه اسنپ گرفتم....
میخواستم انتهای پل پیاده شم...
ولی تهیونگ رو دیدم و سریع به راننده گفتم وایسته.... پول رو به راننده دادم و ردش کردم که بره....
تهیونگ پاهاشو از پل آویزون کرده بود و هنذفری گوشش رو تکون میداد....
کنارش نشستم... منم مثل اون پاهامو آویزون کردم....
یکی از هنزفری هاشو از گوشش دراوردم و تو گوشم گذاشتم...
خبر داشت که اونجام....
اما حرفی نمیزد....
ات: میدونی چقد نگران شدم؟
تهیونگ:---
ات: چرا میخوای منو ناراحت کنی؟ هوم؟
هیچ جوابی به سوالام نمیداد....
ات: مخت تاب برداشته؟!*عصبی*..... دیوونه شدی؟*بلند*
تهیونگ: آره به خاطر تو*آروم*
ات: ترو خدا کاری نکن*بغض*
تهیونگ: خب میخوام بدونی که
من وقتی میخوام بخوابم بهت فکر میکنم
بیدار که میشم بهت فکر میکنم
وقتی دارم غذا میخورم بهت فکر میکنم
وقتی آهنگ گوش میدم بهت فکر میکنم
وقتی دارم کتاب میخونم بهت فکر میکنم
وقتی فیلم میبینم بهت فکر میکنم
وقتی دارم حاضر میشم برم بیرون بهت فکر میکنم
همیشه ، هرلحظه ، هرروز ، هرساعت ، هرثانیه فقط به تو فکر میکنم ولی تو چی؟*خسته. آروم*
ات:نمیخوام تو رو هم از دست بدم مامان بابام کم بود*گریه سگی*
(اسلاید دوم میو)
chapter②
ات: تو حق نداری بمیری*بغض*
تَر بودن چشمامو حس میکردم.... نفس عمیقی کشیدم و ریلکس از پله ها پایین اومدم.... به سمت کوک رفتم.... نمیدونستم اگه حرف بزنم صدام میلرزه یا نه ولی خودمو کنترل کردم...
ات: من یه ساعت میرم پیش هانا و برمیگردم*دروغ*
کوک: باشه شب نشده برگرد
ات: اوهوم
فکر کنم میدونستم کجاست....
"پایان زندگی من انتهای پل دیدار من تو"
شاید الان روی پل هانه...
یه اسنپ گرفتم....
میخواستم انتهای پل پیاده شم...
ولی تهیونگ رو دیدم و سریع به راننده گفتم وایسته.... پول رو به راننده دادم و ردش کردم که بره....
تهیونگ پاهاشو از پل آویزون کرده بود و هنذفری گوشش رو تکون میداد....
کنارش نشستم... منم مثل اون پاهامو آویزون کردم....
یکی از هنزفری هاشو از گوشش دراوردم و تو گوشم گذاشتم...
خبر داشت که اونجام....
اما حرفی نمیزد....
ات: میدونی چقد نگران شدم؟
تهیونگ:---
ات: چرا میخوای منو ناراحت کنی؟ هوم؟
هیچ جوابی به سوالام نمیداد....
ات: مخت تاب برداشته؟!*عصبی*..... دیوونه شدی؟*بلند*
تهیونگ: آره به خاطر تو*آروم*
ات: ترو خدا کاری نکن*بغض*
تهیونگ: خب میخوام بدونی که
من وقتی میخوام بخوابم بهت فکر میکنم
بیدار که میشم بهت فکر میکنم
وقتی دارم غذا میخورم بهت فکر میکنم
وقتی آهنگ گوش میدم بهت فکر میکنم
وقتی دارم کتاب میخونم بهت فکر میکنم
وقتی فیلم میبینم بهت فکر میکنم
وقتی دارم حاضر میشم برم بیرون بهت فکر میکنم
همیشه ، هرلحظه ، هرروز ، هرساعت ، هرثانیه فقط به تو فکر میکنم ولی تو چی؟*خسته. آروم*
ات:نمیخوام تو رو هم از دست بدم مامان بابام کم بود*گریه سگی*
(اسلاید دوم میو)
۱۶.۱k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.