رفت وُ آمد عجیبی داشتیم
رفت وُ آمد عجیبی داشتیم
وقتی که می رفت
جان ام می رفت
وقتی که می آمد
جان ام به لب می آمد
هزار زمستان در دست هایش پنهان بود
زمستان آمده بود
زمستان رفت
دیگر شمعدانی ها حتی بیهوده قرمز نشدند
زمستان ماند...
وقتی که می رفت
جان ام می رفت
وقتی که می آمد
جان ام به لب می آمد
هزار زمستان در دست هایش پنهان بود
زمستان آمده بود
زمستان رفت
دیگر شمعدانی ها حتی بیهوده قرمز نشدند
زمستان ماند...
۲۷۰
۰۷ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.