ازدواج اجباری پارت 84
تهیونگ:تو چجور ادمی هستی لارا اون بچه چه گناهی داره اگه اونو میک*شتید روز زنده میشد نمیتونم باور کنم بایه روانی و مریضی مثل تو ازدواج کردم لع*نت بهت لع*نت به روزی که تو رو شناختم
لارا گریه میکرد گفت
لارا:تهیونگ من
تهیونگ حرفشو قطع کرد و گفت
تهیونگ:ساکت باش با دهن کثیفت اسم منو نیار نمیخوام حتی یه بار دیگه هم ببینمت تو منو با کاری که میخواستید با زن برادرم بکنید خجالت زده کردی تا کی من باید اشتباهاتتو بپوشونم وچشم پوشی کنم تو داشتی یه قا*/تل می شدی
لارا سرشو انداخته بود پایین و گریه میکرد تهیونگم هی سرش داد میزد من دیگه رفتم نمیتونم باورکنم الان ا.ت من حا*مله ست پس به خاطر همین بود زود زود حالش بد میشود خیلی احمقم چطور نفهمیدم ولی چطوز او همچین تصمیمی گرفته گیریم که منو دوست نداره ولی اون بچه، بچه اونم هست
در حال حاضر خیلی ازش عصبیم و نمیخوام باهاش حرف بزنم چطور میتونه تینقدر سنگ پل باشه رفتم تو اتاقی که ا.ت اونجا بود درو باز کردم دیدم هنوز بیهو*شه
صورت رنگ پریده و ل*بای خشکش هنوزم برای من زیبا ترین چهره دنیاست دستشو گرفتم و بو*سیدم با اینکه ازش عصبیم ولی هنوزم مثل دیونه ها عاشقشم بعد این اشتباهایی که میکنی بازم نمیتونم مقسر ت کنم چون دوستت دارم
دستش تکان خورد بهش نگاه کردم دیدم چشماشو داره باز میکنه اونم نگاهم کرد گفت
ا.ت:ت...تو...جونگ.... جونگکوک
سرد گفتم
جونگکوک:ساکت باش حرف نزن
اشک هاش ریخت با گریه گفت
ا.ت:بچم زندست!
بهش نگاه کردم و دستشو ول کردم وگفتم
سرد و عصبی گفتم
جونگکوک: خیلی نگرانه بچه هستی بله متاسفانه زندست
در باز شد و مادر و سویون و خ.پارک اومدن تو نگاهشون کردم وگفتم
جونگکوک:خوش اومدید اینجا باشید من میرم براش غذا بخرم
خ.جئون:باشه پسرم
بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم بیرون و براش غذا خریدم دادم به مادر اینا خودمم اونمدم بیرون جلو در رو صندلی ها نشستم تا شب شد مدار اینا اومدن بیرون خ.پارک گفت
خ.پارک:ببخشید پسرم تقسیر ماست نتونستیم خوب تربیتش کنیم به خاطر همین ما الان به خاطر کارش شرمنده ایم
شرمنده حرف میزد خیلی عصبی شدم اونا تقسیر خودشونه اینقدر عذابش دادن پس گفتم
جونگکوک: تقسیر تربیت اون نیست تقسیر از رفتار های شما نسبت به اون بیچاره ست به جای اینکه دلداریش بدی گناهکارش میکنی اخه نمیخواد مادر شه چون میترسه مثل شما بشه
داشت با تعجب نگاهم میکردن که مادر گفت
خ.جئون:پسرم درست حرف بزن لون مثل مادر ته
جونگکوک:مادر من حقیقت رو بهش میگم این حقیقته
بدون گوش دادن به حرفی رفتم تو دیدم چیزی نخورده ومثل یه بچه داره گریه میکنه
......ا.ت
بعد اینکه جونگکوک گفت بچه زندست خیلی خوشحال شدم واقعا از کارم پشیمون شدم من چرا اینقدر احمق بودم داشتم با دو حرف بچه مو میک*شتم جونگکوک خیلی ازم عصبیه بدون نگاه کردن بهم رفت بیرون مادرم شروع کرد به حرف زدن و هرچی حرف بود بارم کرد جوابی بهش ندادم و فقط به یه گوشه خیره شدم گفتن غذا بخورم به زور یکم خوردم بعد داشت شب میشد اونا رفتن منم شروع کردم به گریه کردن که زیاد طول نکشید در باز شد و جونگکوک اومد تو و اروم نزدیکم شد و گفت
جونگکوک:چرا چیزی نخوردی میخوای خودتو اونم بک*شی
لارا گریه میکرد گفت
لارا:تهیونگ من
تهیونگ حرفشو قطع کرد و گفت
تهیونگ:ساکت باش با دهن کثیفت اسم منو نیار نمیخوام حتی یه بار دیگه هم ببینمت تو منو با کاری که میخواستید با زن برادرم بکنید خجالت زده کردی تا کی من باید اشتباهاتتو بپوشونم وچشم پوشی کنم تو داشتی یه قا*/تل می شدی
لارا سرشو انداخته بود پایین و گریه میکرد تهیونگم هی سرش داد میزد من دیگه رفتم نمیتونم باورکنم الان ا.ت من حا*مله ست پس به خاطر همین بود زود زود حالش بد میشود خیلی احمقم چطور نفهمیدم ولی چطوز او همچین تصمیمی گرفته گیریم که منو دوست نداره ولی اون بچه، بچه اونم هست
در حال حاضر خیلی ازش عصبیم و نمیخوام باهاش حرف بزنم چطور میتونه تینقدر سنگ پل باشه رفتم تو اتاقی که ا.ت اونجا بود درو باز کردم دیدم هنوز بیهو*شه
صورت رنگ پریده و ل*بای خشکش هنوزم برای من زیبا ترین چهره دنیاست دستشو گرفتم و بو*سیدم با اینکه ازش عصبیم ولی هنوزم مثل دیونه ها عاشقشم بعد این اشتباهایی که میکنی بازم نمیتونم مقسر ت کنم چون دوستت دارم
دستش تکان خورد بهش نگاه کردم دیدم چشماشو داره باز میکنه اونم نگاهم کرد گفت
ا.ت:ت...تو...جونگ.... جونگکوک
سرد گفتم
جونگکوک:ساکت باش حرف نزن
اشک هاش ریخت با گریه گفت
ا.ت:بچم زندست!
بهش نگاه کردم و دستشو ول کردم وگفتم
سرد و عصبی گفتم
جونگکوک: خیلی نگرانه بچه هستی بله متاسفانه زندست
در باز شد و مادر و سویون و خ.پارک اومدن تو نگاهشون کردم وگفتم
جونگکوک:خوش اومدید اینجا باشید من میرم براش غذا بخرم
خ.جئون:باشه پسرم
بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم بیرون و براش غذا خریدم دادم به مادر اینا خودمم اونمدم بیرون جلو در رو صندلی ها نشستم تا شب شد مدار اینا اومدن بیرون خ.پارک گفت
خ.پارک:ببخشید پسرم تقسیر ماست نتونستیم خوب تربیتش کنیم به خاطر همین ما الان به خاطر کارش شرمنده ایم
شرمنده حرف میزد خیلی عصبی شدم اونا تقسیر خودشونه اینقدر عذابش دادن پس گفتم
جونگکوک: تقسیر تربیت اون نیست تقسیر از رفتار های شما نسبت به اون بیچاره ست به جای اینکه دلداریش بدی گناهکارش میکنی اخه نمیخواد مادر شه چون میترسه مثل شما بشه
داشت با تعجب نگاهم میکردن که مادر گفت
خ.جئون:پسرم درست حرف بزن لون مثل مادر ته
جونگکوک:مادر من حقیقت رو بهش میگم این حقیقته
بدون گوش دادن به حرفی رفتم تو دیدم چیزی نخورده ومثل یه بچه داره گریه میکنه
......ا.ت
بعد اینکه جونگکوک گفت بچه زندست خیلی خوشحال شدم واقعا از کارم پشیمون شدم من چرا اینقدر احمق بودم داشتم با دو حرف بچه مو میک*شتم جونگکوک خیلی ازم عصبیه بدون نگاه کردن بهم رفت بیرون مادرم شروع کرد به حرف زدن و هرچی حرف بود بارم کرد جوابی بهش ندادم و فقط به یه گوشه خیره شدم گفتن غذا بخورم به زور یکم خوردم بعد داشت شب میشد اونا رفتن منم شروع کردم به گریه کردن که زیاد طول نکشید در باز شد و جونگکوک اومد تو و اروم نزدیکم شد و گفت
جونگکوک:چرا چیزی نخوردی میخوای خودتو اونم بک*شی
۳۹.۶k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.