پارت نهم.
پارت نهم.
جونگ کوک: داره میره سمت انباری...... اونجارو که خالی کردید درسته؟
ر ر رئیس ببخشید..... اینقد گرفتار بودیم یادمون رفت.....
جونگ کوک: چیییییییی، شما یه مشت ادم علاف و بی عرضه بیشتر نیستید...... زود باش بیا تا بیشتر نرفته سمت اون انباری.....
الیزابت: سارا من میترسم تووخدا بیا بریم..... هیچکی حق نداره نزدیک اون انباری بشه... توروخدا بیا برگردیم.......
سارا: واییی اوق اوق..... حالم داره بد میشه.... چه بوی گندی.......
الیزابت: وای خدای من.... الانه که بالا بیارم.... سارا بیا از ایجا بریم... اوق... وای خدا حالم......
سارا: مگه اونجا چیه که اینقد بوی بدی میده........... همین که میخواستم درشو باز کنم با صدای اون پسره برگشتم سمتش.....
الیزابت: اقا تروخدا رییس خواهشتون میکنم، التماستون میکنم مارو ببخشید...... هق هق هق
جونگ کوک: دارید چه غلطی میکنید....
سارا: مگه داخل اون انباری چیه که اینقد بو گندی میده........
جونگ کوک: سریع میخواستم دستشو بگیرم و نزارم درو باز کنه که در باز شد........
سارا: ها؟ هاااااااااااا... وایییییی خدای منننننن، نهههههههه، هق هق هق هق شروع کردم به گریه کردن......... ا این اینا اینا چیهههههههههه هق هق هق....
الیزابت: دیدم سارا یدفعه افتاد رو زمین و شروع کرد به گریه کردن..... جلوتر رفتم تا ببینم چه خبره.... با صحنه ی رو به روم خشکم زد........
جونگ کوک: این دوتا کلفت رو ببرید....
سارا: ای این این این دخترای بیچاره چرا مردن؟ هق هق هق.. چرا جسدشون رو ایجا گذاشتید. هق هق..... شما ادمای بی رحمی هستید........ شما این بیچاره هارو کشتید درسته هق هق هق؟
جونگ کوک: گفتم ببریدشون(با داد)........
نیم ساعت بعد: سارا: هیچوقت حالم مث الان اینقد خراب نبوده...... متنفرم... از همه چی متنفر شدم..... وقتی اون صحنه ی لعنتی رو دیدم از همه چی متمفر شدم. هق هق هق.... اخه چطور میتونن.... تو اون انباری همش دخترای جوون و نوجون بودن، هق هق دخترای معصوم.... دخترای معصومی که جسدشون تو اون انباری لعنتی بود....... تو اون انباری لعنتی جسد دخترایی بود که الان خانواده هاشون چشم انتظارشونن....... ــ. ـ
هق هق هق......
جونگ کوک: دیدم دختره سارا تو بالکن وایساده و همینطور داره گریه میکنه.... بهتره همه چیو بهش بگم... چون اونوقت فک میکنه، من دستور قتل اونارو دادم.........
جونگ کوک: داره میره سمت انباری...... اونجارو که خالی کردید درسته؟
ر ر رئیس ببخشید..... اینقد گرفتار بودیم یادمون رفت.....
جونگ کوک: چیییییییی، شما یه مشت ادم علاف و بی عرضه بیشتر نیستید...... زود باش بیا تا بیشتر نرفته سمت اون انباری.....
الیزابت: سارا من میترسم تووخدا بیا بریم..... هیچکی حق نداره نزدیک اون انباری بشه... توروخدا بیا برگردیم.......
سارا: واییی اوق اوق..... حالم داره بد میشه.... چه بوی گندی.......
الیزابت: وای خدای من.... الانه که بالا بیارم.... سارا بیا از ایجا بریم... اوق... وای خدا حالم......
سارا: مگه اونجا چیه که اینقد بوی بدی میده........... همین که میخواستم درشو باز کنم با صدای اون پسره برگشتم سمتش.....
الیزابت: اقا تروخدا رییس خواهشتون میکنم، التماستون میکنم مارو ببخشید...... هق هق هق
جونگ کوک: دارید چه غلطی میکنید....
سارا: مگه داخل اون انباری چیه که اینقد بو گندی میده........
جونگ کوک: سریع میخواستم دستشو بگیرم و نزارم درو باز کنه که در باز شد........
سارا: ها؟ هاااااااااااا... وایییییی خدای منننننن، نهههههههه، هق هق هق هق شروع کردم به گریه کردن......... ا این اینا اینا چیهههههههههه هق هق هق....
الیزابت: دیدم سارا یدفعه افتاد رو زمین و شروع کرد به گریه کردن..... جلوتر رفتم تا ببینم چه خبره.... با صحنه ی رو به روم خشکم زد........
جونگ کوک: این دوتا کلفت رو ببرید....
سارا: ای این این این دخترای بیچاره چرا مردن؟ هق هق هق.. چرا جسدشون رو ایجا گذاشتید. هق هق..... شما ادمای بی رحمی هستید........ شما این بیچاره هارو کشتید درسته هق هق هق؟
جونگ کوک: گفتم ببریدشون(با داد)........
نیم ساعت بعد: سارا: هیچوقت حالم مث الان اینقد خراب نبوده...... متنفرم... از همه چی متنفر شدم..... وقتی اون صحنه ی لعنتی رو دیدم از همه چی متمفر شدم. هق هق هق.... اخه چطور میتونن.... تو اون انباری همش دخترای جوون و نوجون بودن، هق هق دخترای معصوم.... دخترای معصومی که جسدشون تو اون انباری لعنتی بود....... تو اون انباری لعنتی جسد دخترایی بود که الان خانواده هاشون چشم انتظارشونن....... ــ. ـ
هق هق هق......
جونگ کوک: دیدم دختره سارا تو بالکن وایساده و همینطور داره گریه میکنه.... بهتره همه چیو بهش بگم... چون اونوقت فک میکنه، من دستور قتل اونارو دادم.........
۵۵.۶k
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.