SCARY LIFE🖤
SCARY LIFE🖤
PART||۲۹
جونگکوک:اونو والا منم نمیدونم...ولیخوب شاید برای خودشون سن انتخاب کردن...شاید از یک جا به بعد میخوان به فکر عشق و عاشقی باشن...
کلارا:خودت چی؟...الان بهترین فرصته...
جونگکوک:من؟...نه بابا ممنون....
کلارا:به هرحال...
جونگکوک:میگم تو خودت عاشقکسی شدی؟...
کلارا:خوب راستش...
جونگکوک:جدی؟...وایییییییی (ذوق)
کلارا:راستش.. نه..
جونگکوک:عی بابا....توهم مارو ضایع کن...
کلارا:(خنده)
جونگکوک:به ایل سونگ فکر کردی؟...
کلارا:هه...مگه دیوونه ام...(لبخند ضایع)
جونگکوک:جدی؟..(نگاه مشکوک)
کلارا:(سر تکون داد)
جونگکوک:امیدوارم همین باشه(نیشخند)
کلارا:عه...رسیدیم...چه به موقع..(لبخند)
کلارا به سرعت از ماشین پیاده شد...خودشم نمیدونست واقعا عاشق ایل سونگ یا فقط از روی وابستگی هست....تا موقعی هم که از حسی که به ایل سونگ داره مطمعن نشه...چیزی به اعضا نمیخواست بگه...البته که بعد گفتن این حرف ها به جونگکوک قطعا همه میفهمین!...
همه از ماشین ها پیاده شدن...وارد عمارت شدن...هرکس داشت به سمت اتاق خودش میرفت تا بخوابه که...حرف جونگکوک باعث شد همه تعجب کنن...
جونگکوک:به زودی قراره عروسی کلارا رو ببینیم....(داد و نیشخند)
جین:چی؟...
شوگا:جونگکوک فعلا وقت شوخی نیست....الان همه خسته ان...(کلافه)
جونگکوک:از ما گفتن بود...شونه ای بالا انداخت و رفت..
بقیه اعضا هم رفتن...
(فردا صبح)
نامجو از همه زود تر بیدار شده بود...برایهمه صبحانه آماده کرد و رفت تا بیدارشون کنه...بعد از بیدار کردن اعضا سرمیز نشست و منتظر بقیه بود...بقیه هم یکی یکی پایین اومدن و شروع کردن به خوردن صبحانه....
تهیونگ:کلارا یک خبر خوب برات دارم...(لبخند)
کلارا:خبر خوب؟...
تهیونگ:آره...قراره آلیس امروز به عمارت بیاد که تورو ببینه...(لبخند)
کلارا:آ...آلیس...اوه..چه جالب..(غمگین)
همه از واکنش کلارا تعجب کردن...الان باید از شوق و ذوق میرفت و خودش رو برای میزبانی آماده میکرد...اما ناراحت شد!...عجیب بود...خیلی عجیب...
جیهوپ:کلارا چیزی شده؟..
کلارا:نه....بهترین دوستم میخواد بیاد..(لبخند تلخ)
جین:خوب...الان میرسه...من برم یکم خوراکی برای میزبانی آماده کنم..(لبخند ضایع)
نامجو:بزار منم بیام کمکت...
نامجو و جین به آشپز خونه رفتن...در اصل فقط میخواستن باهم غیبت کنن....
جین:یعنی کلارا چش شده؟...
نامجو:والا منم نمیدونم...شاید افسرده شده...(نگران)
جین:نه بابا...ولش کن اصلا به ماچه...بیا همین خوراکی هارو آماده کنیم...
نامجو:آره بابا به ما چه...ولی...نکنه به چیزی که جونگکوک دیشب گفت ربط داره؟..
جین:راست میگی هااا...نکنه عاشق آلیس شده؟(تعجب)
نامجو:نه..امکان نداره..
لایک و کامنت یادتون نره❤
PART||۲۹
جونگکوک:اونو والا منم نمیدونم...ولیخوب شاید برای خودشون سن انتخاب کردن...شاید از یک جا به بعد میخوان به فکر عشق و عاشقی باشن...
کلارا:خودت چی؟...الان بهترین فرصته...
جونگکوک:من؟...نه بابا ممنون....
کلارا:به هرحال...
جونگکوک:میگم تو خودت عاشقکسی شدی؟...
کلارا:خوب راستش...
جونگکوک:جدی؟...وایییییییی (ذوق)
کلارا:راستش.. نه..
جونگکوک:عی بابا....توهم مارو ضایع کن...
کلارا:(خنده)
جونگکوک:به ایل سونگ فکر کردی؟...
کلارا:هه...مگه دیوونه ام...(لبخند ضایع)
جونگکوک:جدی؟..(نگاه مشکوک)
کلارا:(سر تکون داد)
جونگکوک:امیدوارم همین باشه(نیشخند)
کلارا:عه...رسیدیم...چه به موقع..(لبخند)
کلارا به سرعت از ماشین پیاده شد...خودشم نمیدونست واقعا عاشق ایل سونگ یا فقط از روی وابستگی هست....تا موقعی هم که از حسی که به ایل سونگ داره مطمعن نشه...چیزی به اعضا نمیخواست بگه...البته که بعد گفتن این حرف ها به جونگکوک قطعا همه میفهمین!...
همه از ماشین ها پیاده شدن...وارد عمارت شدن...هرکس داشت به سمت اتاق خودش میرفت تا بخوابه که...حرف جونگکوک باعث شد همه تعجب کنن...
جونگکوک:به زودی قراره عروسی کلارا رو ببینیم....(داد و نیشخند)
جین:چی؟...
شوگا:جونگکوک فعلا وقت شوخی نیست....الان همه خسته ان...(کلافه)
جونگکوک:از ما گفتن بود...شونه ای بالا انداخت و رفت..
بقیه اعضا هم رفتن...
(فردا صبح)
نامجو از همه زود تر بیدار شده بود...برایهمه صبحانه آماده کرد و رفت تا بیدارشون کنه...بعد از بیدار کردن اعضا سرمیز نشست و منتظر بقیه بود...بقیه هم یکی یکی پایین اومدن و شروع کردن به خوردن صبحانه....
تهیونگ:کلارا یک خبر خوب برات دارم...(لبخند)
کلارا:خبر خوب؟...
تهیونگ:آره...قراره آلیس امروز به عمارت بیاد که تورو ببینه...(لبخند)
کلارا:آ...آلیس...اوه..چه جالب..(غمگین)
همه از واکنش کلارا تعجب کردن...الان باید از شوق و ذوق میرفت و خودش رو برای میزبانی آماده میکرد...اما ناراحت شد!...عجیب بود...خیلی عجیب...
جیهوپ:کلارا چیزی شده؟..
کلارا:نه....بهترین دوستم میخواد بیاد..(لبخند تلخ)
جین:خوب...الان میرسه...من برم یکم خوراکی برای میزبانی آماده کنم..(لبخند ضایع)
نامجو:بزار منم بیام کمکت...
نامجو و جین به آشپز خونه رفتن...در اصل فقط میخواستن باهم غیبت کنن....
جین:یعنی کلارا چش شده؟...
نامجو:والا منم نمیدونم...شاید افسرده شده...(نگران)
جین:نه بابا...ولش کن اصلا به ماچه...بیا همین خوراکی هارو آماده کنیم...
نامجو:آره بابا به ما چه...ولی...نکنه به چیزی که جونگکوک دیشب گفت ربط داره؟..
جین:راست میگی هااا...نکنه عاشق آلیس شده؟(تعجب)
نامجو:نه..امکان نداره..
لایک و کامنت یادتون نره❤
۴.۸k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.