چشماش
از زبان راوی: ( سوکوکو جدید آوردم گذارشم نکنید)
با سرعت بالا میدوید نفسش از ترس بالا نمی آمد چشماش پر از اشک بود همین الان با یه میله به چشمای معشوقه اش آسیب وارد کرده بود داستان این بود که چویا یه هم دانشگاهی به اسم دازای داشت رفیقش بود و همین طور کسی که عاشقش بود دازای ازش درخواست میکنه و چویا یه هشدار داشت که اگه بیشتر از این به دازای نزدیک میشد دازای رو میکشتن اون نمیخواست دازای آسیب ببینه برای همین درخواست دازای رو رد میکنه دازای هم عاشق چویا بود نمیخواست چویا به کسی نزدیک بشه برای همین چویا رو دزدید چویا رو تویه انبار نگه داشته بود چویا هر بار که می خواست فرار کنه با کتک ها و ضربه های دازای مواجه میشد و بعد هم دازای زخم های چویا رو با بانداژ می بست چویا از اون بانداژ ها بدش می اومد ولی برای دازای شده بود سرگرمی تا اینکه این بار چویا با یه میله زد تو چشم دازای و فرار کرد نمیخواست به عشق زندگیش آسیب بزنه ولی مجبور شد حس عذاب وجدان داشت نابودش میکرد ولی فرار کرد حالا سه سال گذشته بود هنوز دلش پیش دازای بود شب بود داشت تو خیابون قدم میزد که با ضربه به سرش بی هوش شد
با سرعت بالا میدوید نفسش از ترس بالا نمی آمد چشماش پر از اشک بود همین الان با یه میله به چشمای معشوقه اش آسیب وارد کرده بود داستان این بود که چویا یه هم دانشگاهی به اسم دازای داشت رفیقش بود و همین طور کسی که عاشقش بود دازای ازش درخواست میکنه و چویا یه هشدار داشت که اگه بیشتر از این به دازای نزدیک میشد دازای رو میکشتن اون نمیخواست دازای آسیب ببینه برای همین درخواست دازای رو رد میکنه دازای هم عاشق چویا بود نمیخواست چویا به کسی نزدیک بشه برای همین چویا رو دزدید چویا رو تویه انبار نگه داشته بود چویا هر بار که می خواست فرار کنه با کتک ها و ضربه های دازای مواجه میشد و بعد هم دازای زخم های چویا رو با بانداژ می بست چویا از اون بانداژ ها بدش می اومد ولی برای دازای شده بود سرگرمی تا اینکه این بار چویا با یه میله زد تو چشم دازای و فرار کرد نمیخواست به عشق زندگیش آسیب بزنه ولی مجبور شد حس عذاب وجدان داشت نابودش میکرد ولی فرار کرد حالا سه سال گذشته بود هنوز دلش پیش دازای بود شب بود داشت تو خیابون قدم میزد که با ضربه به سرش بی هوش شد
۸.۴k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.