بابایی جونم 💛 ▪︎Part 3▪︎
و نشست پشت میز و برخلاف همیشه که به باباش صبح بخیر میگفت و بغلش میکرد ایندفعه تو سکوت اومد نشست سر میز و از قیافه جیمین هم معلوم بود که ناراحت شده ، اون ریفت سمت جانا و روی صندلی کناریش روبه جانا نشست
جیمین: با بابایی قهری؟
جانا: ........
جیمین: جانا تو که میدونی من چقدر دوستت دارم و نمیتونم یه لحظه ناراحتیت رو تحمل کنم پس میشه بابا رو ببخشی؟
جانا تو صورت باباش نگاه کرد
جانا: باشه میبخشم
جیمین لبخندی رو صورتش نشست
جیمین: مرسی دختر قشنگم
و رفت جلو لبای کوچولو جانا رو بوسه کوتاهی زد و لبخند کوتاهی همراه با چشمک به جانا زد که جانا هم لبخند رو لباش نشست خداروشکر این دوتا اشتی کردن
یونا: خب دیگه بسته منم اینجاما یکم به منم توجه کنید
جانا: مامانی خیلی حسودی
یونا: ببخشید ایشون قبل از اینکه بابای شما بشه اول دوست پسرم بوده بعدشم شوهرم پس منم حق دارم
جیمین بلند شد رفت سمت یونا و لبای یونارو چند ثانیه ای بوسید و بعد ازش جدا شد
جیمین: خیالت راحت شد عشقم؟
یونا: ولی من بیشتر میخوام
جانا: یااااا من اینجاما
یونا: خب برو تو اتاقت
جانا: ولی من خواهر و برادر نمیخوام
جیمین و یونا با تعجب به هم نگاه کردن و بعد هم به جانا
یونا: جانا تو از کجا این چیزارو میدونی؟
جانا: خب وقتی ازتون پرسیدم بچه ها چجوری بوجود میان بهم گفتین مامان بابا ها وقتی عاشق هم میشن یه کارایی میکنن که اگر بچه بخوان یه قرصی رو نمیخورن بعد بچه بوجود میاد بعدم گفتی من بزرگ بشم خودم میفهمم چه کاری وقتیم پرسیدم همو میبوسید گفتین یه چیزی فراتر از اونه منم یه شب اومدم آب بخورم دیدم تو بابایی دارین همو میبوسین و بعد بابا بلندت کرد برد تو اتاق صدای ناله هاتون تا نصف شب میومد منم فهمیدم چیکار میکنید
یونا: نگو که اومدی تو اتاق و دیدی ما چیکار میکنیم؟
جانا: فقط سه ثانیه اومدم دیدم اوضاع خیلی خرابه اومدم بیرون سریع
جیمین: یاا فوضول خانم هر جا صدا شنیدی که نباید بری ببینی چیه فسقلی
جانا: حالا که چیزی نشده بابایی فقط تو سن ۷ سالگی فهمیدم چجوری بوجود اومدم اینم بگم من خواهر و برادر اصلااا دوست ندارم پس لطفا بچه نسازین
جیمین و یونا فقط با تعجب به دختر بلبل زبون و فوضولشون نگاه میکردن
کپی ممنوع ❌
جیمین: با بابایی قهری؟
جانا: ........
جیمین: جانا تو که میدونی من چقدر دوستت دارم و نمیتونم یه لحظه ناراحتیت رو تحمل کنم پس میشه بابا رو ببخشی؟
جانا تو صورت باباش نگاه کرد
جانا: باشه میبخشم
جیمین لبخندی رو صورتش نشست
جیمین: مرسی دختر قشنگم
و رفت جلو لبای کوچولو جانا رو بوسه کوتاهی زد و لبخند کوتاهی همراه با چشمک به جانا زد که جانا هم لبخند رو لباش نشست خداروشکر این دوتا اشتی کردن
یونا: خب دیگه بسته منم اینجاما یکم به منم توجه کنید
جانا: مامانی خیلی حسودی
یونا: ببخشید ایشون قبل از اینکه بابای شما بشه اول دوست پسرم بوده بعدشم شوهرم پس منم حق دارم
جیمین بلند شد رفت سمت یونا و لبای یونارو چند ثانیه ای بوسید و بعد ازش جدا شد
جیمین: خیالت راحت شد عشقم؟
یونا: ولی من بیشتر میخوام
جانا: یااااا من اینجاما
یونا: خب برو تو اتاقت
جانا: ولی من خواهر و برادر نمیخوام
جیمین و یونا با تعجب به هم نگاه کردن و بعد هم به جانا
یونا: جانا تو از کجا این چیزارو میدونی؟
جانا: خب وقتی ازتون پرسیدم بچه ها چجوری بوجود میان بهم گفتین مامان بابا ها وقتی عاشق هم میشن یه کارایی میکنن که اگر بچه بخوان یه قرصی رو نمیخورن بعد بچه بوجود میاد بعدم گفتی من بزرگ بشم خودم میفهمم چه کاری وقتیم پرسیدم همو میبوسید گفتین یه چیزی فراتر از اونه منم یه شب اومدم آب بخورم دیدم تو بابایی دارین همو میبوسین و بعد بابا بلندت کرد برد تو اتاق صدای ناله هاتون تا نصف شب میومد منم فهمیدم چیکار میکنید
یونا: نگو که اومدی تو اتاق و دیدی ما چیکار میکنیم؟
جانا: فقط سه ثانیه اومدم دیدم اوضاع خیلی خرابه اومدم بیرون سریع
جیمین: یاا فوضول خانم هر جا صدا شنیدی که نباید بری ببینی چیه فسقلی
جانا: حالا که چیزی نشده بابایی فقط تو سن ۷ سالگی فهمیدم چجوری بوجود اومدم اینم بگم من خواهر و برادر اصلااا دوست ندارم پس لطفا بچه نسازین
جیمین و یونا فقط با تعجب به دختر بلبل زبون و فوضولشون نگاه میکردن
کپی ممنوع ❌
۶۴.۴k
۳۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.