stone sky ,, part one (1)
مقدمه :
از زمان تولد تا پیش
چشمان مادرش را به یاد داشت
از نظرش پرستیدنی ترین چشم ها متعلق به مادرش بود
برایش سوال بود چرا نمیتوانست آن زن را پشت ویترین بگذارد و انقدر بهش خیره شود ؟
توی اتاق نسبتا خرابه اش نشسته بود
زانوی غم بغل کرده بود و بلوز خوشبوی مادرش را بو میکرد ؛ بوی بهشت میداد !
در زندگی بی ارزش فعلی تهیونگ ، تنها مادرش برایش مهم بود ، تنها او برایش مانند خدایان بود ، زمانی که ناراحت بود تنها در بغل او تا صبح گریه میکرد ، زمانی که به نوازش نیاز داشت توسط دستان گرم مادرش ساعت ها نوازش میشد ! ولی حالا مادرش کنارش نبود
نمیدانست برای چه زنده است؟
از اتاق با چشمان اشکی اش بیرون امد..
طبق هروز پدرش خمار روی مبل لم داده و درحال خوردن مشروبیجات بود
سرش را سمت پسر با پوزخند کثیفی برگرداند
وودکا را سمت پسرش که چند متر باهاش فاصله داشت گرفت
تهیونگ از این موضوع به تنگ امده بود،چطور میتوانست بعد مرگ مادرش که موجبش بود همانقدر بی اهمیت و حرومزاده تر از قبل رفتار کنه
بدون هیچ حرفی سرش را به معنای منفی تکون داد و به سمت اشپزخانه رفت ، گشنه بود ، تشنه ، خسته ، مریض
با لنگ لنگ زنان سمت یخچال رفت ؛ درش را باز کرد ولی چیزی جز بسته های مشروب و ابجو چیزی ندید
از پدرش متنفر بود بخاطر زندگی فلاکت باری که بهش دو دستی هدیه کرده بود
از اشپزخانه بیرون امد سمت پدرش رفت و با صدای بی جونی گفت:
+ من گشنمه
پدرش بدون هیچ ری اکشنی سیگارو بین لباش قرار داد و دوباره همان ودکا را بدون هیچ حرفی سمت پسرش گرفت
تهیونگ که صبر به خرج داده بود محکم زیر ودکا زد و سمت تلویزیون شکسته پرتاب شد خورد شد!
پدرش در همان حالت دست پسرش را گرفت و پیچوند انقدر که داد تهیونگ به هوا بلند شد بود و اشک در چشمانش جمع شده بود
_ یا میمیری یا زندگی میکنی ، اگه میخوای زندگی کنی باید بسوزی بسازی
اشک از چشمانش سرازیر شد اروم لب زد
+ بدون مادرم چرا توی این زندگی فاکینگ به سر ببرم ؟
پدرش دستش رو ول کرد و دوباره به روبه رو خیره شد
_ پس برو بمیر
+ ازت متنفرم
تهیونگ با داد گفت به سمت در دوید ، درو باز کرد و از پله های خرابه بالا رفت تا به پشت بوم برسه
وقتی به پشت بوم رسید روی لبه رفت که ناگهان . . .
از زمان تولد تا پیش
چشمان مادرش را به یاد داشت
از نظرش پرستیدنی ترین چشم ها متعلق به مادرش بود
برایش سوال بود چرا نمیتوانست آن زن را پشت ویترین بگذارد و انقدر بهش خیره شود ؟
توی اتاق نسبتا خرابه اش نشسته بود
زانوی غم بغل کرده بود و بلوز خوشبوی مادرش را بو میکرد ؛ بوی بهشت میداد !
در زندگی بی ارزش فعلی تهیونگ ، تنها مادرش برایش مهم بود ، تنها او برایش مانند خدایان بود ، زمانی که ناراحت بود تنها در بغل او تا صبح گریه میکرد ، زمانی که به نوازش نیاز داشت توسط دستان گرم مادرش ساعت ها نوازش میشد ! ولی حالا مادرش کنارش نبود
نمیدانست برای چه زنده است؟
از اتاق با چشمان اشکی اش بیرون امد..
طبق هروز پدرش خمار روی مبل لم داده و درحال خوردن مشروبیجات بود
سرش را سمت پسر با پوزخند کثیفی برگرداند
وودکا را سمت پسرش که چند متر باهاش فاصله داشت گرفت
تهیونگ از این موضوع به تنگ امده بود،چطور میتوانست بعد مرگ مادرش که موجبش بود همانقدر بی اهمیت و حرومزاده تر از قبل رفتار کنه
بدون هیچ حرفی سرش را به معنای منفی تکون داد و به سمت اشپزخانه رفت ، گشنه بود ، تشنه ، خسته ، مریض
با لنگ لنگ زنان سمت یخچال رفت ؛ درش را باز کرد ولی چیزی جز بسته های مشروب و ابجو چیزی ندید
از پدرش متنفر بود بخاطر زندگی فلاکت باری که بهش دو دستی هدیه کرده بود
از اشپزخانه بیرون امد سمت پدرش رفت و با صدای بی جونی گفت:
+ من گشنمه
پدرش بدون هیچ ری اکشنی سیگارو بین لباش قرار داد و دوباره همان ودکا را بدون هیچ حرفی سمت پسرش گرفت
تهیونگ که صبر به خرج داده بود محکم زیر ودکا زد و سمت تلویزیون شکسته پرتاب شد خورد شد!
پدرش در همان حالت دست پسرش را گرفت و پیچوند انقدر که داد تهیونگ به هوا بلند شد بود و اشک در چشمانش جمع شده بود
_ یا میمیری یا زندگی میکنی ، اگه میخوای زندگی کنی باید بسوزی بسازی
اشک از چشمانش سرازیر شد اروم لب زد
+ بدون مادرم چرا توی این زندگی فاکینگ به سر ببرم ؟
پدرش دستش رو ول کرد و دوباره به روبه رو خیره شد
_ پس برو بمیر
+ ازت متنفرم
تهیونگ با داد گفت به سمت در دوید ، درو باز کرد و از پله های خرابه بالا رفت تا به پشت بوم برسه
وقتی به پشت بوم رسید روی لبه رفت که ناگهان . . .
۲.۲k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.