روزی روزگاری عشق ... part 7
تا زنگ آخر می تونست نگاه های ترسناک و خیره ی تهیونگو رو خودش حس کنه فقط دعا دعا میکرد که وقتی زنگ خورد باباش دیر نکرده باشه که مجبور بشه با تهیونگ رو به رو بشه
تمام مدت همش استرس داشت و به ساعت روی مچش نگا میکرد می دونست تهیونگ کم کسی نیست و نقشه هایی هم که تو سرشه کم نیستن هنوز چند دقیقه تا زنگ مونده بود که کیفمو جمع کرد و همین که زنگ خورد با دو اولین نفر از مدرسه خارج شد و تا ماشین باباشو دید یه نفس راحت کشید و سریع سوار شد هنوز دو دل بود که این قضیه را به باباشه بگه یا نه
باباش : سلام عزیزم چرا انقدر زود از مدرسه اومدی بیرون و نفس نفس میزنی ؟
باباش اسنو گفت و ماشینو به حرکت در آورد و راه افتاد سمت خونه
جانگ می : خب ... چون ... دلم برا شما تنگ شده بود * استرسی
باباش : اها خب دخترکم جمله ی قشنگی بود ... قلبم هم اکلیلی کرد ... الان تو چند سالته ؟
جانگ می : یعنی نمی دونید دختر خودتون چند سالشه ؟ * استرس و متعجب
باباش : چرا میدونم دخترم الان ۱۷ سالشه و این یعنی من ۱۷ ساله میشناسمش و میدونم داره بهم دروغ میگه
جانگ می : هوففففف باشه دارم دروغ میگم
باباش : آفرین به تو که دروغ میگی ... خب ازت سوال نمی پرسم ولی خودت هر وقت امادگیشو داشتی بهم بگو باشه ؟
جانگ می : چشم
تو راه ذهنش آشوب بود ولی تصمیم گرفت همین که به خونه رسیدن همه چیو برای باباش تعریف کنه اون قدری توی فکر بود که نفهمید کی رسیدن از ماشین پیاده شد و رفت داخل خونه
بعد از عوض کردن لباساش رفت و روی مبل نشست
جانگ می : باید براتون بگم پس ممنون میشم گوش کنید
باباش اومد رو به روش نشست
باباش: چشم ... اما من باباتم حداقل رسمی صحبت نکن
جانگ می : چشم خب قضیه از این قراره که ( عمه چیزو براش میگه)
باباش : عام خب نمی دونم دیگه چی بهت بگم ... خب با این کاری کردی باید منتظر انتقام باشی چون این جور آدما تا انتقام نگیرن ول کن معامله نیستن
جانگ می : اوهوم
باباش : خب روز اول مدرسه رفتی کلی درد کشیدی * ناراحت
جانگ می : نیاز نیست ناراحت باشید داخل مدرسه خیلی بهم خوش گذشت تازه دوستم پیدا کردم
باباش : لبخند * خب بیا غذا بخور و استراحت کن ... از این به بعدم هر جی تو مدرسه شد بهم بگو باشه؟
جانگ می : چشم بابا * لبخند
باباش : آفرین * لبخند
لایک : ۱۱
کامنت: ۵
تمام مدت همش استرس داشت و به ساعت روی مچش نگا میکرد می دونست تهیونگ کم کسی نیست و نقشه هایی هم که تو سرشه کم نیستن هنوز چند دقیقه تا زنگ مونده بود که کیفمو جمع کرد و همین که زنگ خورد با دو اولین نفر از مدرسه خارج شد و تا ماشین باباشو دید یه نفس راحت کشید و سریع سوار شد هنوز دو دل بود که این قضیه را به باباشه بگه یا نه
باباش : سلام عزیزم چرا انقدر زود از مدرسه اومدی بیرون و نفس نفس میزنی ؟
باباش اسنو گفت و ماشینو به حرکت در آورد و راه افتاد سمت خونه
جانگ می : خب ... چون ... دلم برا شما تنگ شده بود * استرسی
باباش : اها خب دخترکم جمله ی قشنگی بود ... قلبم هم اکلیلی کرد ... الان تو چند سالته ؟
جانگ می : یعنی نمی دونید دختر خودتون چند سالشه ؟ * استرس و متعجب
باباش : چرا میدونم دخترم الان ۱۷ سالشه و این یعنی من ۱۷ ساله میشناسمش و میدونم داره بهم دروغ میگه
جانگ می : هوففففف باشه دارم دروغ میگم
باباش : آفرین به تو که دروغ میگی ... خب ازت سوال نمی پرسم ولی خودت هر وقت امادگیشو داشتی بهم بگو باشه ؟
جانگ می : چشم
تو راه ذهنش آشوب بود ولی تصمیم گرفت همین که به خونه رسیدن همه چیو برای باباش تعریف کنه اون قدری توی فکر بود که نفهمید کی رسیدن از ماشین پیاده شد و رفت داخل خونه
بعد از عوض کردن لباساش رفت و روی مبل نشست
جانگ می : باید براتون بگم پس ممنون میشم گوش کنید
باباش اومد رو به روش نشست
باباش: چشم ... اما من باباتم حداقل رسمی صحبت نکن
جانگ می : چشم خب قضیه از این قراره که ( عمه چیزو براش میگه)
باباش : عام خب نمی دونم دیگه چی بهت بگم ... خب با این کاری کردی باید منتظر انتقام باشی چون این جور آدما تا انتقام نگیرن ول کن معامله نیستن
جانگ می : اوهوم
باباش : خب روز اول مدرسه رفتی کلی درد کشیدی * ناراحت
جانگ می : نیاز نیست ناراحت باشید داخل مدرسه خیلی بهم خوش گذشت تازه دوستم پیدا کردم
باباش : لبخند * خب بیا غذا بخور و استراحت کن ... از این به بعدم هر جی تو مدرسه شد بهم بگو باشه؟
جانگ می : چشم بابا * لبخند
باباش : آفرین * لبخند
لایک : ۱۱
کامنت: ۵
۱۳.۸k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.