parallel universe•3
بعد از کلی راه رفتن رسیدن به یه خونه ی خیلی برگ. زیادی لوکس بود. ات هنوزم باورش نمیشد چه اتفاقی داره میفته. اون خونه اصلا عجیب نبود فقط محض رضای خدا زیادی شیک بود. شبیه خونه ها ی مردم توی بالاشهر بود و اصلا بهش نمیخورد یه خونه... تو دنیای موازی یا همچین چیزی باشه...
ات:واووو مافیایی چیزی هستی؟ این خونه لعنتی خیلی خوشگله.
جونگکوک :مافیا؟ (خنده) هوم شاید... ولی بچه جون تو یادت رفته کجایی؟ بعدشم من کِی بهت اجازه دادم باهام غیر رسمی صحبت کنی هوم؟
ات: من... من فکر... کردم
جونگکوک : دیگه همچین فکری نکن. تفاوت سنیمون رو که میدونی؟
ات:ولی... تو چجوری انقد جوونی؟ منو مسخره کردی؟ اصلا از کجا معلوم تو داری راست میگی؟ دنیای موازی؟ هه مسخره اس
*از طریق یه تونل رفته بودن تو یه شهر دیگه اینو یادم رفت بگم*
جونگکوک : هومممم... اگه فکر میکنی دارم مسخره ات میکنم چطوره امتحانش کنی؟ خونه ی من همینجاست. همینجا میمونی تا بفهمی باید با من درست صحبت کنی. اگه داشتی میمردی برگرد همینجا شاید راهت دادم
ات:هه. من عمرا به تو نیاز پیدا نمیکنم پدربزرگ
جونگکوک سر تاسف تکون داد و خنده کرد و رفت
*2 ساعت بعد *
ویو ات : مرتیکه خرفت جذاب... چه فکری با خودش کرده؟... ایششش طولی نکشید که
.....
ات چشماشو ریز کرد و دید دو تا مرد با ماسک های عجیب با شمشیر دارن میان سمتش...
ودف... نمایش بالماسکه... یا شایدم هالووینه نه؟
*خنده ازروی ترس*
یهو اون دوتا مرد شروع کردن و دویدن سمت ات ولی قبل از اینکه بتونن بهش هجوم بیارن و شمشیر روبکنن تو شکمش، ات فرار کرد...
پشت در جونگکوک وایساده بود و با تمام وجودش داد میزد و گریه میکرد.. درو میکوبید بلکه جونگکوک دلش به رحم بیاد..
تا چند لحظه ی دیگه اون دوتا میومدن و قطعا میکشتنش
ات:آقاااا.... غلط کردم.... هرچی بگی گوش میدم... جونگکوک شیییییی... محض رضای خدااااا.... یا عیسی مسیحححح... باز کن این در فاکی رو (داد)
جونگکوک در رو باز کرد ولی همین که در باز شد ات دوید رفت تو و اصلا توجهی به جونگکوک نکرد.
*جونگکوک در حال خنده
جونگکوک :میبینم... از ترس... (خنده)
*ات از ترس داره میلزره...
جونگکوک نشست کنار ات و شروع کرد به نوازش شونه اش
جونگکوک : هی بچه... انقد نلرز... جات امنِ
ات : اون... اون لعنتیا واقعا میخواستن منو بکشن...
جونگکوک : اوم میدونم... بهت که گفتم.. اینجا سرزمین عجایب نیست. حواست رو بیشتر جمع کن. یه اتاق خالی طبقه بالا هست برو اونجا استراحت کن تا بعدا با هم صحبت کنیم
*ات سری تکون داد و رفت به سمت پله ها
ات:واووو مافیایی چیزی هستی؟ این خونه لعنتی خیلی خوشگله.
جونگکوک :مافیا؟ (خنده) هوم شاید... ولی بچه جون تو یادت رفته کجایی؟ بعدشم من کِی بهت اجازه دادم باهام غیر رسمی صحبت کنی هوم؟
ات: من... من فکر... کردم
جونگکوک : دیگه همچین فکری نکن. تفاوت سنیمون رو که میدونی؟
ات:ولی... تو چجوری انقد جوونی؟ منو مسخره کردی؟ اصلا از کجا معلوم تو داری راست میگی؟ دنیای موازی؟ هه مسخره اس
*از طریق یه تونل رفته بودن تو یه شهر دیگه اینو یادم رفت بگم*
جونگکوک : هومممم... اگه فکر میکنی دارم مسخره ات میکنم چطوره امتحانش کنی؟ خونه ی من همینجاست. همینجا میمونی تا بفهمی باید با من درست صحبت کنی. اگه داشتی میمردی برگرد همینجا شاید راهت دادم
ات:هه. من عمرا به تو نیاز پیدا نمیکنم پدربزرگ
جونگکوک سر تاسف تکون داد و خنده کرد و رفت
*2 ساعت بعد *
ویو ات : مرتیکه خرفت جذاب... چه فکری با خودش کرده؟... ایششش طولی نکشید که
.....
ات چشماشو ریز کرد و دید دو تا مرد با ماسک های عجیب با شمشیر دارن میان سمتش...
ودف... نمایش بالماسکه... یا شایدم هالووینه نه؟
*خنده ازروی ترس*
یهو اون دوتا مرد شروع کردن و دویدن سمت ات ولی قبل از اینکه بتونن بهش هجوم بیارن و شمشیر روبکنن تو شکمش، ات فرار کرد...
پشت در جونگکوک وایساده بود و با تمام وجودش داد میزد و گریه میکرد.. درو میکوبید بلکه جونگکوک دلش به رحم بیاد..
تا چند لحظه ی دیگه اون دوتا میومدن و قطعا میکشتنش
ات:آقاااا.... غلط کردم.... هرچی بگی گوش میدم... جونگکوک شیییییی... محض رضای خدااااا.... یا عیسی مسیحححح... باز کن این در فاکی رو (داد)
جونگکوک در رو باز کرد ولی همین که در باز شد ات دوید رفت تو و اصلا توجهی به جونگکوک نکرد.
*جونگکوک در حال خنده
جونگکوک :میبینم... از ترس... (خنده)
*ات از ترس داره میلزره...
جونگکوک نشست کنار ات و شروع کرد به نوازش شونه اش
جونگکوک : هی بچه... انقد نلرز... جات امنِ
ات : اون... اون لعنتیا واقعا میخواستن منو بکشن...
جونگکوک : اوم میدونم... بهت که گفتم.. اینجا سرزمین عجایب نیست. حواست رو بیشتر جمع کن. یه اتاق خالی طبقه بالا هست برو اونجا استراحت کن تا بعدا با هم صحبت کنیم
*ات سری تکون داد و رفت به سمت پله ها
۴۷۰
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.