فن فیک جدید
فن فیک جدید
#دختر_عمارت
•پارت 1
•برای پارت بعد 10 لایک
از زبان راوی :
کانزوکه ؛ دختر ۱۵ ساله ای که به تازگی شروع به کار تو عمارت پروانه کرده بود ، درحالی که سینی دارو ها روی توی دستش گرفته بود با قیافه پوکر همیشگیش وارد اتاق بیمار ها شد...
_کانزوکه :
دارو هاتون رو...اوردم...
_*(نگاهش به گنیا خورد و کمی تعجب کرد ، ولی کاملا ریلکس بود و حالت صورتش تغییری نمیکنه)
«دارو ها رو روی میز میزاره»
_تانجیرو :
«قبلا با کانزوکه آشنا شده و با خوشحالی صحبت میکنه»:
اوه...ممنونم ، کانزوکه-سان!
_گنیا :
«متوجه میشه که کانزوکه بهش نگاه میکنه ، خجالت میکشه و میره زیر پتو»
_در ذهن کانزوکه چه میگذرد :
اون پسر جدیده...زیاد صحبت نمیکنه...بلاخره یه آدم که هی ور و ور نمیکنه و نزدیکم نمیشه!...
«کمی نزدیک تخت گنیا میره»:
هی...اسمت چیه؟
_گنیا :
«بچه صورتش کاملا سرخ میشه و زبونش بند میاد»
ع-عع ، عه...
_تانجیرو :
«قبل از اینکه گنیا چیزی بگه با لحن همیشگیش شروع به صحبت میکنه»:
اون گنیاست! کانزوکه-سان! گنیا شینازوگاوا...
_کانزوکه :
«نگاهی ترسناک و معنا داری به تانجیرو میکنه ، با شنیدن اسم گنیا تعجب میکنه»:
شینازوگاوا؟...نسبتی با هاشیرای باد داری؟
_گنیا :
«چهره اش غمگین میشه و از زیر پتو به آرومی صحبت میکنه»:
برادر بزرگترمه...
_کانزوکه :
آها...!
_گنیا :
«با تعجب سرش رو از زیر پتو در میاره ، درحالی که کمی سرخ شده به سختی شروع به صحبت کردن با کانزوکه میکنه»:
خ-خب...خب...اسم شما چ-چیه؟
_کانزوکه :
*(به طرز وحشتناکی به گنیا زل زده و تو قیافش صد تا فحشه ناموصیه)
«با لحن سردی حرف میزنه»:
کانزوکه چیبا...
*(گنیا خشکش متعجب میشه و با قیافه پر از سوال به تانجیرو نگاهی میندازه)
_تانجیرو :
«قهقهه ای میزنه و با لبخند به گنیا نگاه میکنه»:
چیزی نیست گنیا...کانزوکه سان همیشه قیافه ی سرد و بی تفاوتی داره!
_کانزوکه :
*(نفس کلافه ای میکشه)
آره ، باشه درسته...فراموش نکنید دارهاتون رو بخورید!...
«لبخند محوی میزنه و از اتاق خارج میشه»
✓کانزوکه توی حیاط عمارت قدم میزنه✓
آخيش...چه باد خنکی...
_آئویی :
«به سمت کانزوکه میاد»
کانزوکه! دارو ها رو به اتاق بردی؟
_کانزوکه :
«غرق توی افکاری بود ، نگاهش رو با حالت سردی به آئویی میندازه»:
او...سلام آئویی-سان...بله...بردم...
_آئویی :
ممنونم!
*(کمی مکث میکنه)
عااا...به چیزی فکر میکنی؟
_کانزوکه :
«خیلی یهویی دست های آئویی رو میگیره و با جدیت بهش خیره میشه»:
آئویی-سان! راجع به اون پسره...گنیا شینازوگاوا ! چی میدونی؟
ادامه دارد...
#دختر_عمارت
•پارت 1
•برای پارت بعد 10 لایک
از زبان راوی :
کانزوکه ؛ دختر ۱۵ ساله ای که به تازگی شروع به کار تو عمارت پروانه کرده بود ، درحالی که سینی دارو ها روی توی دستش گرفته بود با قیافه پوکر همیشگیش وارد اتاق بیمار ها شد...
_کانزوکه :
دارو هاتون رو...اوردم...
_*(نگاهش به گنیا خورد و کمی تعجب کرد ، ولی کاملا ریلکس بود و حالت صورتش تغییری نمیکنه)
«دارو ها رو روی میز میزاره»
_تانجیرو :
«قبلا با کانزوکه آشنا شده و با خوشحالی صحبت میکنه»:
اوه...ممنونم ، کانزوکه-سان!
_گنیا :
«متوجه میشه که کانزوکه بهش نگاه میکنه ، خجالت میکشه و میره زیر پتو»
_در ذهن کانزوکه چه میگذرد :
اون پسر جدیده...زیاد صحبت نمیکنه...بلاخره یه آدم که هی ور و ور نمیکنه و نزدیکم نمیشه!...
«کمی نزدیک تخت گنیا میره»:
هی...اسمت چیه؟
_گنیا :
«بچه صورتش کاملا سرخ میشه و زبونش بند میاد»
ع-عع ، عه...
_تانجیرو :
«قبل از اینکه گنیا چیزی بگه با لحن همیشگیش شروع به صحبت میکنه»:
اون گنیاست! کانزوکه-سان! گنیا شینازوگاوا...
_کانزوکه :
«نگاهی ترسناک و معنا داری به تانجیرو میکنه ، با شنیدن اسم گنیا تعجب میکنه»:
شینازوگاوا؟...نسبتی با هاشیرای باد داری؟
_گنیا :
«چهره اش غمگین میشه و از زیر پتو به آرومی صحبت میکنه»:
برادر بزرگترمه...
_کانزوکه :
آها...!
_گنیا :
«با تعجب سرش رو از زیر پتو در میاره ، درحالی که کمی سرخ شده به سختی شروع به صحبت کردن با کانزوکه میکنه»:
خ-خب...خب...اسم شما چ-چیه؟
_کانزوکه :
*(به طرز وحشتناکی به گنیا زل زده و تو قیافش صد تا فحشه ناموصیه)
«با لحن سردی حرف میزنه»:
کانزوکه چیبا...
*(گنیا خشکش متعجب میشه و با قیافه پر از سوال به تانجیرو نگاهی میندازه)
_تانجیرو :
«قهقهه ای میزنه و با لبخند به گنیا نگاه میکنه»:
چیزی نیست گنیا...کانزوکه سان همیشه قیافه ی سرد و بی تفاوتی داره!
_کانزوکه :
*(نفس کلافه ای میکشه)
آره ، باشه درسته...فراموش نکنید دارهاتون رو بخورید!...
«لبخند محوی میزنه و از اتاق خارج میشه»
✓کانزوکه توی حیاط عمارت قدم میزنه✓
آخيش...چه باد خنکی...
_آئویی :
«به سمت کانزوکه میاد»
کانزوکه! دارو ها رو به اتاق بردی؟
_کانزوکه :
«غرق توی افکاری بود ، نگاهش رو با حالت سردی به آئویی میندازه»:
او...سلام آئویی-سان...بله...بردم...
_آئویی :
ممنونم!
*(کمی مکث میکنه)
عااا...به چیزی فکر میکنی؟
_کانزوکه :
«خیلی یهویی دست های آئویی رو میگیره و با جدیت بهش خیره میشه»:
آئویی-سان! راجع به اون پسره...گنیا شینازوگاوا ! چی میدونی؟
ادامه دارد...
۳.۲k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.