فیک قرار تصادفی من با عشق زندگیم
«پارت:۴۸»
بعد چند ساعت سوآه چشماشو باز کرد.
سوآه: آه سرم🤕اینجا چه خبره؟
کوک و تهیونگ دویدن سمت تخت.
تهیونگ: خوبی؟
کوک: سوآه خوبییی؟
سوآه: اره فقط یکم سرم درد میکنه!
دکتر اومد.
دکتر: چیز مهمی نیست یکم استراحت کنی حل میشه. دیگه کاملا وضعیت جسمانیتون خوبه میتونید برید خونه و راحت استراحت کنید اما اگه اتفاقی براتون افتاد حتما بیاید بیمارستان.
سوآه: ممنون دکتر.
بعد انجام کارهای ترخیص رفتیم عمارت.
ولی....تا درو باز کردیم شوک شدیم.
مادر و پدر کوک داخل عمارت بودن.
مادر کوک: پسرم چی شده چرا نبودید!
کوک: مامان هیچی نپرس حال سوآه خوب نیست باید استراحت کنه.
پدر کوک: کوک خوب گوش کن چه بخوای چه نخوای دو روز دیگه باید نامزد کنید! حرف دیگه ای ندارم همین که شنیدی!!...
کوک: اما .....
مادر کوک: اما نداره همین که شنیدی حال سوآه تا دوروز دیگه خوب میشه همه چیز و خودم آماده میکنم! خداحافظ.
رفتن....
حالا چی میشد؟
با استرس دوروز دیگه به خواب رفتم.
فردا صبح با حس نوازش دست گرمی روی موهام چشمامو آروم باز کردم که کوک و دیدم که نوازشم میکنه.
اما حس کردم دوتا دست از پشت بغلم کرد با تعجب چرخیدم دیدم با صورت تهیونگ مواجه شدم.
تهیونگ: چیه؟ فکر کردی تنهات میزارم با کوک؟
کوک: سوآه منم تورو با تهیونگ تنها نمیزارم!
از وسطشون بلند شدم و از تخت اومدم پایین...
سوآه: پسرای خوب هر دو بیرون.
و انگشتمو به سمت در گرفتم.
سوآه: چرا به من زل زدید برید بیرون دیگه میخوام برم حموم لباسام بوی بیمارستان میده.
رفتن بیرون و منم رفتم وان و پر کردم و نشستم توش.
بعد نیم ساعت اومدم بیرون و لباس قرمزمو پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم و چتری هامو مرتب کردم.
یکم آرایش کردم که این صورت بیحال و رنگ پریدم سرحال بیاد.
رفتم طبقه پایین و نشستم سر میز صبحونه.
(نظر بدید😍❤)
بعد چند ساعت سوآه چشماشو باز کرد.
سوآه: آه سرم🤕اینجا چه خبره؟
کوک و تهیونگ دویدن سمت تخت.
تهیونگ: خوبی؟
کوک: سوآه خوبییی؟
سوآه: اره فقط یکم سرم درد میکنه!
دکتر اومد.
دکتر: چیز مهمی نیست یکم استراحت کنی حل میشه. دیگه کاملا وضعیت جسمانیتون خوبه میتونید برید خونه و راحت استراحت کنید اما اگه اتفاقی براتون افتاد حتما بیاید بیمارستان.
سوآه: ممنون دکتر.
بعد انجام کارهای ترخیص رفتیم عمارت.
ولی....تا درو باز کردیم شوک شدیم.
مادر و پدر کوک داخل عمارت بودن.
مادر کوک: پسرم چی شده چرا نبودید!
کوک: مامان هیچی نپرس حال سوآه خوب نیست باید استراحت کنه.
پدر کوک: کوک خوب گوش کن چه بخوای چه نخوای دو روز دیگه باید نامزد کنید! حرف دیگه ای ندارم همین که شنیدی!!...
کوک: اما .....
مادر کوک: اما نداره همین که شنیدی حال سوآه تا دوروز دیگه خوب میشه همه چیز و خودم آماده میکنم! خداحافظ.
رفتن....
حالا چی میشد؟
با استرس دوروز دیگه به خواب رفتم.
فردا صبح با حس نوازش دست گرمی روی موهام چشمامو آروم باز کردم که کوک و دیدم که نوازشم میکنه.
اما حس کردم دوتا دست از پشت بغلم کرد با تعجب چرخیدم دیدم با صورت تهیونگ مواجه شدم.
تهیونگ: چیه؟ فکر کردی تنهات میزارم با کوک؟
کوک: سوآه منم تورو با تهیونگ تنها نمیزارم!
از وسطشون بلند شدم و از تخت اومدم پایین...
سوآه: پسرای خوب هر دو بیرون.
و انگشتمو به سمت در گرفتم.
سوآه: چرا به من زل زدید برید بیرون دیگه میخوام برم حموم لباسام بوی بیمارستان میده.
رفتن بیرون و منم رفتم وان و پر کردم و نشستم توش.
بعد نیم ساعت اومدم بیرون و لباس قرمزمو پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم و چتری هامو مرتب کردم.
یکم آرایش کردم که این صورت بیحال و رنگ پریدم سرحال بیاد.
رفتم طبقه پایین و نشستم سر میز صبحونه.
(نظر بدید😍❤)
۲۷.۷k
۰۸ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.