p: 53
شیشه ای که باقیمونده اون گلدونی بود که شکسته بودش رو روی رگ دستش گذاشت
_بخواین نزدیکم بشین قسم میخورم خودم رو میکشم
_چرا بخاطر یه ادم مرده اینکارو میکنی دیوونه شدی(داد)
پدرش این حرف رو خیلی عصبی به اون زد،دیگه واقعا از پدرش خسته شده بود ازینکه هرکار میکرد به چشمش نمیومد ازینکه تمام عشق علاقه ای که حق اون بودن رو به داهیی میداد که حتی دختر خودش نیست ازینکه هرگز بعنوان دخترش نه بلکه بعنوان وسیله ای برای رسیدن به هدفاش ازش استفاده میکرد
آنیتا:بابا نمیشه فقط یکبار،فقط یکبار باورم کنی بگی دخترم تو راست میگی به جای حرف مردم حرف خودم رو باور کنی؟چرا هیچوقت دوسم نداشتی؟چرا هرکسی رو دوست داشتی بجز منی مه دخترتم(گریه)وقتی میخواستی اینطوری عذابم بدی همون اول توی زندگیم نمیومدی کم کم داشتم به نبود تو و مامان عادت میکردم چرا باز سروکله ات پیدا شد(جیغ)خستم میفهمی از تو از رفتارات از اون خانواده ای که ساختی از همه چی
پدرش توی سکوت عمیقی فرو رفته بود حرفی برای گفتن نداشت اون واقعا این کارارو با دخترش کرده بود نمیتونست دفاعی از خودش بکنه چون همه چی واضح بود
فیلیکس:آنیتا نکن لطفا التماست میکنم،هیونو از دست دادم نمیخوام توام مثل اون ازدست بدم خواهش میکنم(گریه)
آنیتا:هیون نمرده اون نمرده چرا نمیفهمین(گریه)
پرستاری وارد اتاق میشه و دقیقا زمانی که اون مشغول صحبت کردن با دوست و مرد به مثل پدرش هست ارامبخش به سرمش تزریق میکنه که همین باعث میشه توی مدت چند ثانیه بیهوش بشه
فیلیکس بیجون روی زمین میشینه کل وجودش داشت گریه میکرد با شک به اتفاقات چند لحظه پیش فکرمیکرد
نگران بود از اینده ای که درانتظارشون بود نگران بود از اینکه آنیتا رو از دست بده
اما اگه حرفای اون واقعی میبود چی؟ ممکن بود هیونجین زنده باشه؟
_بخواین نزدیکم بشین قسم میخورم خودم رو میکشم
_چرا بخاطر یه ادم مرده اینکارو میکنی دیوونه شدی(داد)
پدرش این حرف رو خیلی عصبی به اون زد،دیگه واقعا از پدرش خسته شده بود ازینکه هرکار میکرد به چشمش نمیومد ازینکه تمام عشق علاقه ای که حق اون بودن رو به داهیی میداد که حتی دختر خودش نیست ازینکه هرگز بعنوان دخترش نه بلکه بعنوان وسیله ای برای رسیدن به هدفاش ازش استفاده میکرد
آنیتا:بابا نمیشه فقط یکبار،فقط یکبار باورم کنی بگی دخترم تو راست میگی به جای حرف مردم حرف خودم رو باور کنی؟چرا هیچوقت دوسم نداشتی؟چرا هرکسی رو دوست داشتی بجز منی مه دخترتم(گریه)وقتی میخواستی اینطوری عذابم بدی همون اول توی زندگیم نمیومدی کم کم داشتم به نبود تو و مامان عادت میکردم چرا باز سروکله ات پیدا شد(جیغ)خستم میفهمی از تو از رفتارات از اون خانواده ای که ساختی از همه چی
پدرش توی سکوت عمیقی فرو رفته بود حرفی برای گفتن نداشت اون واقعا این کارارو با دخترش کرده بود نمیتونست دفاعی از خودش بکنه چون همه چی واضح بود
فیلیکس:آنیتا نکن لطفا التماست میکنم،هیونو از دست دادم نمیخوام توام مثل اون ازدست بدم خواهش میکنم(گریه)
آنیتا:هیون نمرده اون نمرده چرا نمیفهمین(گریه)
پرستاری وارد اتاق میشه و دقیقا زمانی که اون مشغول صحبت کردن با دوست و مرد به مثل پدرش هست ارامبخش به سرمش تزریق میکنه که همین باعث میشه توی مدت چند ثانیه بیهوش بشه
فیلیکس بیجون روی زمین میشینه کل وجودش داشت گریه میکرد با شک به اتفاقات چند لحظه پیش فکرمیکرد
نگران بود از اینده ای که درانتظارشون بود نگران بود از اینکه آنیتا رو از دست بده
اما اگه حرفای اون واقعی میبود چی؟ ممکن بود هیونجین زنده باشه؟
۲.۵k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.