میگل2 قسمت12(قسمت آخر)
میگل2 قسمت12(قسمت آخر)
-نیا...جلو نیا....دلم ترحم نمیخواد...اونم از مردی که دائم تحقیرم میکنه...دلم نمیخواد به خاطر بدبختیم بهم محبت کنی....من دختر 16 ساله ی باکره نیستم..اما میترسم..از تو..از آراد..از هر مردی که بخواد بهم نزدیک بشه!!!حق داشتی اون شرط رو بزاری....منم قبول کردم چون خودم و میشناختم..برو حالش رو ببر....برو با همونها بخواب....تو عشق و فقط تو این مورد میدونی..پس برو عاشقی کن!!!
شهروز چند قدم بلند تر برداشت
-باشه می گل..خیلی خب..آروم باش
-دست بهم نزن..گفتم نمیخوام بهم ترحم کنی!!
-ترحم چیه؟؟؟بیا بغلم ببینم داری میلرزی!!
نمیام..بغل تو جای من نیست..جای یکیه که نیازهات رو جواب بده!!
بعد از این حرف برگشت و به موازات دریا دوید...حتی خودشم نمیدونست کجا..اما پاهای بلند و قدمهای سریع و مردونه شهروز اجازه زیاد دور شدن و بهش نداد!
شهروز از پشت بغلش کرد!!
-ولم کن!!!
اما شهروز بدون هیچ حرفی فقط می گل رو تو بغلش فشرد
-من تحقیرت نکردم عزیزم!!
-باشه...تحقیر نکردی...حالا ولم کن!!!
-جات بده؟؟؟
-آره....جایی که مال 100 نفره برای من بده!!!
-بس کن!!!
-بس نمیکنم!!!
-خیلی خب آروم بشو ولت میکنم!
*آغوشت زیادی آرومم میکنه شهروز..نذار بهش عادت کنم....اونوقت نمیتونم پای شرطمون وایسم.
با این فکر سعی کرد از تو آغوش شهروز بیرون بیاد!!
-د....یه دقیقه آروم بگیر!!!
-نمیخوام تو آغوش کسی آروم بگیرم که غیر از من کس دیگه ای هم آروم میگیره!!!
-هر کسی جای خودش رو داره!!!
بلافاصله خودش پشیمون شده بود..اما حرفی که زده بود جمع کردنش مشکل بود!
می گل که تا حدودی آروم شده بود باز مثل مرغ پر کنده تلاش کرد از بغل شهروز بیاد بیرون...اما شهروز که خودش متوجه شده بود چه حرفی زده دستهاش رو محکم تر دور می گل حلقه کرد!
-ولم کن..من نمیخوام جای خودم و داشته باشم..من میخوام یه جا داشته باشم فقط برای خودم..ولم کن!!!
-خیلی خب...باشه...!!!
-ولم کن لعنتی!!!
شهروز یکی از دستهاش رو بالا اورد و آروم موهای می گل رو نوازش کرد..باشه..باشه...آروم شو...ولت میکنم!!!
-تو خیلی بدی....حتی بدتر از من....من از بیچارگی به آراد پناه بردم....وقتی برگشتم پیشت دلم میخواست میمردم اما با اون حال پیشت بر نمیگشتم...اما تو علنا..تو روی خودم داری خوردم میکنی....من بد کرد..خیلی زیاد..اما تو هم داری بد میکنی....من طاقت ندارم شهروز....طاقت ندارم تورو با کسی شریک بشم!!!
گریه ی می گل اجازه داد تا شهروز کمی خوشحالیش رو کنترل کنه....خوشحالی از اینکه می گل کم کم ازش میخواد تا با کسی نباشه.....
*اگر بگه شرطمون و قبول نداره همین الان بهش میگم همه چیز الکیه و یه بازی!!!بهش میگم بین و من و هیچ زن دیگه ای رابطه ای وجود نداره!!
اما درخواست می گل چیزی نبود که اون فکر میکرد....
-به منم نگو...وقتی میری سوییت به منم نگو داری میری..مثل شهریار به منم بگو داری میری استودیو!!فکر کن منم شهریارم....منم مثل شهریار نمیتونم قبول کنم شهروز!!
شهروز ناباورانه..یا شاید نا امیدانه..در عین حال با خشم گفت:یعنی تو هم مثل شهریار نمیفهمی دارم میرم پایین؟
-نه.خودم و میزنم به نفهمی...وقتی تو روم وامیستی میگی دارم میرم پایین من داغون میشم..شهروز من به اندازه ی کافی خورد شدم....من به اندازه کافی زجر کشیدم...تو دیگه عذابم نده...من تورو مثل یه تکیه گاه میخوام....اما تو هر بار با رفتنت..با بی پروا اعلام کردن این موضوع داغونم میکنی..به منم نگو....خواهش میکنم!!!من شرطت رو پذیرفتم...تو هم شرط من و بپذیر!!
شهروز که دستهاش شوک زده روی موهای می گل ثابت مونده بود نا امیدانه آخرین نوازش رو هم کرد و گفت:خیلی خب بلند شو بریم....
مسافت دریا تا ویلا رو که با اینکه تو خود شهرک بود ..اما زیاد بود هر دو تو فکر طی کردن!!!
شهروز به اینکه این دختر اینقدر ضعیفه که حتی تلاش نمیکنه مسئله رو حل کنه..داره صورت مسئله رو پاک میکنه و خودش رو راحت میکنه!!!حتی از من نمیخواد این کار رو نکنم!!!
و باز فکر کرد
نکنه دارم اشتباه میکنم؟....نکنه این موضوع باعث دوریمون بشه!!من دوستش دارم....فقط میخوام یه بار فقط یه بار اعتراض کنه!!!
-خب همین اعتراض نیست؟؟؟وقتی میگه به من نگو؟؟؟
-نه این اعتراض نیست...وقتی اعتراضه که بگه اصلا نرو..چرا میری؟؟وقتی میگه به من نگو یعنی برو...به من نگو!!!
-برو بابا برای خودت چرت و پرت میگی...خوشت میاد آزارش بدی!!
جوابی برای وجدانش نداشت....نمیدونست باید چیکار کنه....در واقع حرف حق جواب نداشت...از بالا به می گل که کاملا بهش تکیه داده بود و مسیر و طی میکرد نگاه کرد!
گیارش رو تو دست دیگه اش کمی جابجا کرد..باید یه فکر بکر میکرد....یه فکری که نه سیخ بسوزه و نه کباب.....نه حرفش دوتا بشه...نه می گل بیشتر از این اذیت بشه!!!
وقتی رسیدن تو ویلا......آرمان زیر نور
-نیا...جلو نیا....دلم ترحم نمیخواد...اونم از مردی که دائم تحقیرم میکنه...دلم نمیخواد به خاطر بدبختیم بهم محبت کنی....من دختر 16 ساله ی باکره نیستم..اما میترسم..از تو..از آراد..از هر مردی که بخواد بهم نزدیک بشه!!!حق داشتی اون شرط رو بزاری....منم قبول کردم چون خودم و میشناختم..برو حالش رو ببر....برو با همونها بخواب....تو عشق و فقط تو این مورد میدونی..پس برو عاشقی کن!!!
شهروز چند قدم بلند تر برداشت
-باشه می گل..خیلی خب..آروم باش
-دست بهم نزن..گفتم نمیخوام بهم ترحم کنی!!
-ترحم چیه؟؟؟بیا بغلم ببینم داری میلرزی!!
نمیام..بغل تو جای من نیست..جای یکیه که نیازهات رو جواب بده!!
بعد از این حرف برگشت و به موازات دریا دوید...حتی خودشم نمیدونست کجا..اما پاهای بلند و قدمهای سریع و مردونه شهروز اجازه زیاد دور شدن و بهش نداد!
شهروز از پشت بغلش کرد!!
-ولم کن!!!
اما شهروز بدون هیچ حرفی فقط می گل رو تو بغلش فشرد
-من تحقیرت نکردم عزیزم!!
-باشه...تحقیر نکردی...حالا ولم کن!!!
-جات بده؟؟؟
-آره....جایی که مال 100 نفره برای من بده!!!
-بس کن!!!
-بس نمیکنم!!!
-خیلی خب آروم بشو ولت میکنم!
*آغوشت زیادی آرومم میکنه شهروز..نذار بهش عادت کنم....اونوقت نمیتونم پای شرطمون وایسم.
با این فکر سعی کرد از تو آغوش شهروز بیرون بیاد!!
-د....یه دقیقه آروم بگیر!!!
-نمیخوام تو آغوش کسی آروم بگیرم که غیر از من کس دیگه ای هم آروم میگیره!!!
-هر کسی جای خودش رو داره!!!
بلافاصله خودش پشیمون شده بود..اما حرفی که زده بود جمع کردنش مشکل بود!
می گل که تا حدودی آروم شده بود باز مثل مرغ پر کنده تلاش کرد از بغل شهروز بیاد بیرون...اما شهروز که خودش متوجه شده بود چه حرفی زده دستهاش رو محکم تر دور می گل حلقه کرد!
-ولم کن..من نمیخوام جای خودم و داشته باشم..من میخوام یه جا داشته باشم فقط برای خودم..ولم کن!!!
-خیلی خب...باشه...!!!
-ولم کن لعنتی!!!
شهروز یکی از دستهاش رو بالا اورد و آروم موهای می گل رو نوازش کرد..باشه..باشه...آروم شو...ولت میکنم!!!
-تو خیلی بدی....حتی بدتر از من....من از بیچارگی به آراد پناه بردم....وقتی برگشتم پیشت دلم میخواست میمردم اما با اون حال پیشت بر نمیگشتم...اما تو علنا..تو روی خودم داری خوردم میکنی....من بد کرد..خیلی زیاد..اما تو هم داری بد میکنی....من طاقت ندارم شهروز....طاقت ندارم تورو با کسی شریک بشم!!!
گریه ی می گل اجازه داد تا شهروز کمی خوشحالیش رو کنترل کنه....خوشحالی از اینکه می گل کم کم ازش میخواد تا با کسی نباشه.....
*اگر بگه شرطمون و قبول نداره همین الان بهش میگم همه چیز الکیه و یه بازی!!!بهش میگم بین و من و هیچ زن دیگه ای رابطه ای وجود نداره!!
اما درخواست می گل چیزی نبود که اون فکر میکرد....
-به منم نگو...وقتی میری سوییت به منم نگو داری میری..مثل شهریار به منم بگو داری میری استودیو!!فکر کن منم شهریارم....منم مثل شهریار نمیتونم قبول کنم شهروز!!
شهروز ناباورانه..یا شاید نا امیدانه..در عین حال با خشم گفت:یعنی تو هم مثل شهریار نمیفهمی دارم میرم پایین؟
-نه.خودم و میزنم به نفهمی...وقتی تو روم وامیستی میگی دارم میرم پایین من داغون میشم..شهروز من به اندازه ی کافی خورد شدم....من به اندازه کافی زجر کشیدم...تو دیگه عذابم نده...من تورو مثل یه تکیه گاه میخوام....اما تو هر بار با رفتنت..با بی پروا اعلام کردن این موضوع داغونم میکنی..به منم نگو....خواهش میکنم!!!من شرطت رو پذیرفتم...تو هم شرط من و بپذیر!!
شهروز که دستهاش شوک زده روی موهای می گل ثابت مونده بود نا امیدانه آخرین نوازش رو هم کرد و گفت:خیلی خب بلند شو بریم....
مسافت دریا تا ویلا رو که با اینکه تو خود شهرک بود ..اما زیاد بود هر دو تو فکر طی کردن!!!
شهروز به اینکه این دختر اینقدر ضعیفه که حتی تلاش نمیکنه مسئله رو حل کنه..داره صورت مسئله رو پاک میکنه و خودش رو راحت میکنه!!!حتی از من نمیخواد این کار رو نکنم!!!
و باز فکر کرد
نکنه دارم اشتباه میکنم؟....نکنه این موضوع باعث دوریمون بشه!!من دوستش دارم....فقط میخوام یه بار فقط یه بار اعتراض کنه!!!
-خب همین اعتراض نیست؟؟؟وقتی میگه به من نگو؟؟؟
-نه این اعتراض نیست...وقتی اعتراضه که بگه اصلا نرو..چرا میری؟؟وقتی میگه به من نگو یعنی برو...به من نگو!!!
-برو بابا برای خودت چرت و پرت میگی...خوشت میاد آزارش بدی!!
جوابی برای وجدانش نداشت....نمیدونست باید چیکار کنه....در واقع حرف حق جواب نداشت...از بالا به می گل که کاملا بهش تکیه داده بود و مسیر و طی میکرد نگاه کرد!
گیارش رو تو دست دیگه اش کمی جابجا کرد..باید یه فکر بکر میکرد....یه فکری که نه سیخ بسوزه و نه کباب.....نه حرفش دوتا بشه...نه می گل بیشتر از این اذیت بشه!!!
وقتی رسیدن تو ویلا......آرمان زیر نور
۴۲۷.۵k
۲۷ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.