فصل دوم پارت 10(آخر)
هشت سال بعد
+ هشت سال از اون ماجرا میگذره رابطه مون با کوک کمی بهتر شده بود امروز می خواستم برم بهش بگم که بزاره برم با نو هان و جیمین رو ببینم خیلی دلم براشون تنگ شده بود خواستم به ندیمه ها بگم که میرم به دیدنش که یکی از خدمتکارا اومد داخل و گفت :
*م.... م.. ملکه شاهزاده گم شدن
+ چیییی مگه شما مراقبش نبودین
* فقط داشتیم بازی می کردیم که ایشون رفتن قایم شن و دیگه پیداشون نکردیم ما باید مجازات شیم ملکه لطفا مارو به خاطر گناهی که کردیم ببخشید
+ خودم پیداش می کنم همه رو خبر کنید که کمکم کنن.... دختره شیطون معلوم نیست کجا رفته..... همون طوری که صداش میزدم که صدای امپراطور باعث همه ادای احترام کنن
کوک: چی شده ملکه اتفاقی افتاده که اسم هیون هی رو صدا میزنید؟
+ نه فقط یه بازیه
کوک : چه بازی ای که کل ندیمه های قصر رو به کار گرفته
+هیشششش سروروم فک کنم این کوچولو رو پیدا کرده باشیم.... آروم دوتایی رفتیم پشت اون بوته بزرگ که با یادآوری چیزی یه لحظه وایسادم
کوک: چیزی شده؟
+ اونجا رو.... عاه آخه این بچه چقدر می تونه شبیه من باشه اخلاق من کاراش حتی قائم شدنش هم منو یاد گذشته میندازه یادتونه سرورم یه روزی که شما محافظ من بودید و ما باهم بازی کردیم؟ :)
کوک: زمان خیلی زود میگذره ملکه من.... آروم باهم رفتیم پشت بوته و یئون هی رو غافلگیر کردیم و شروع کرد به خندیدن
یئون هی: دیدین من چقد باهوشم 😌
+ به هر حال که پیدات کردیم فندوق
یئون هی: به هر حال زمان اینجا حرف اولو میزنه
کوک: الحق که خود مامانتی لجباز و یه دنده و تو دل برو
+ یاااااا من کی لبجاز بودم حالا آخری رو که صد در صد ولی خب هیچ وقت لجباز نبودم
کوک: تو راست میگی من نباشم که تو رو نشناسم
یئون هی : مامان آخه من چرا باید با ندیمه هام بازی کنم من یه همبازی می خوام خسته شدم از بس با آدمای بزرگ تر از خودم بازی کردم هوف... نمیشه یه داداش کوچولو داشته باشم؟
کوک: ملکه باید دستور بدن ما که کاره ای نیستیم شاهزاده
+ خیلی مشخصه... راستی می خواستم بیام یه چیزی رو بهت بگم ولی خب شاهزاده کوچولو باعث شد که نتونم بیام بگم
کوک : چی رو
+نمیشه بانو هان و جیمین به قصر بیان آخه خیلی دلم براشون تنگ شده حالا که همه چیز خوبه می خوام اونا هم کنارم باشن 🥲
کوک: فک کنم خواستت از قبل برآورده شده بوده می تونی بلند شی و اونا رو ببینی
+ لبخندی از سر ذوق زدم و بلند شدم و اونا رو تو لباس های اصلی شون دیدم و به سمتشون دویدم و بغلشون کردم همه مون خوشحال بودیم و از خوشحالی نمی دونستیم چیکار کنیم
بانو هان: خیلی خوشحالم که دوباره شما رو میبنم شاهزاده البته ملکه من 🥹
یئون هی: هی آقا کوچولوهه میشه با من دوست شی؟
جیمین : صب کن ببینم تو.. تو... تو باید شاهزاده خانم باشی نه؟
یئون هی: از لباسام مشخصه نکنه دوس نداری باهام دوست شی؟
جیمین : خنده ای از این شیرین زبونیش کردمو گفتم : معلومه کوچولو واي من کجام کوچولوئه :/
یئون هی : بیا دستامون رو کنار هم بزاریم میفهمی
جیمین : هوف از دست تو
+ میبینم که دوست جدید پیدا کردی یئون هی
يئون هی : آره مامانی ولی اینا کین دوستاتن؟
+ آره فندوق من..... رو به بانو هان کردم و گفتم : کاش تهیونگم الان کنار مون بود درست مثل گذشته ها:)
هان : اون الان کنار ماست ملکه و داره مارو میبینه و اونم خوشحاله
کوک: متاسفم بخاطر اتفاقي که من باعثش بودم :) امیدوارم بتونم براتون جبران کنم
به پایان رسید این دفتر و اما حکایت باقی ای ندارد🤍
ممنون از اینکه همراهم بودید ببخشید اگه دوسش نداشتین و پایانش دلخواهتون نبود ممنون بخاطر حمایت هاتون 🤍
+ هشت سال از اون ماجرا میگذره رابطه مون با کوک کمی بهتر شده بود امروز می خواستم برم بهش بگم که بزاره برم با نو هان و جیمین رو ببینم خیلی دلم براشون تنگ شده بود خواستم به ندیمه ها بگم که میرم به دیدنش که یکی از خدمتکارا اومد داخل و گفت :
*م.... م.. ملکه شاهزاده گم شدن
+ چیییی مگه شما مراقبش نبودین
* فقط داشتیم بازی می کردیم که ایشون رفتن قایم شن و دیگه پیداشون نکردیم ما باید مجازات شیم ملکه لطفا مارو به خاطر گناهی که کردیم ببخشید
+ خودم پیداش می کنم همه رو خبر کنید که کمکم کنن.... دختره شیطون معلوم نیست کجا رفته..... همون طوری که صداش میزدم که صدای امپراطور باعث همه ادای احترام کنن
کوک: چی شده ملکه اتفاقی افتاده که اسم هیون هی رو صدا میزنید؟
+ نه فقط یه بازیه
کوک : چه بازی ای که کل ندیمه های قصر رو به کار گرفته
+هیشششش سروروم فک کنم این کوچولو رو پیدا کرده باشیم.... آروم دوتایی رفتیم پشت اون بوته بزرگ که با یادآوری چیزی یه لحظه وایسادم
کوک: چیزی شده؟
+ اونجا رو.... عاه آخه این بچه چقدر می تونه شبیه من باشه اخلاق من کاراش حتی قائم شدنش هم منو یاد گذشته میندازه یادتونه سرورم یه روزی که شما محافظ من بودید و ما باهم بازی کردیم؟ :)
کوک: زمان خیلی زود میگذره ملکه من.... آروم باهم رفتیم پشت بوته و یئون هی رو غافلگیر کردیم و شروع کرد به خندیدن
یئون هی: دیدین من چقد باهوشم 😌
+ به هر حال که پیدات کردیم فندوق
یئون هی: به هر حال زمان اینجا حرف اولو میزنه
کوک: الحق که خود مامانتی لجباز و یه دنده و تو دل برو
+ یاااااا من کی لبجاز بودم حالا آخری رو که صد در صد ولی خب هیچ وقت لجباز نبودم
کوک: تو راست میگی من نباشم که تو رو نشناسم
یئون هی : مامان آخه من چرا باید با ندیمه هام بازی کنم من یه همبازی می خوام خسته شدم از بس با آدمای بزرگ تر از خودم بازی کردم هوف... نمیشه یه داداش کوچولو داشته باشم؟
کوک: ملکه باید دستور بدن ما که کاره ای نیستیم شاهزاده
+ خیلی مشخصه... راستی می خواستم بیام یه چیزی رو بهت بگم ولی خب شاهزاده کوچولو باعث شد که نتونم بیام بگم
کوک : چی رو
+نمیشه بانو هان و جیمین به قصر بیان آخه خیلی دلم براشون تنگ شده حالا که همه چیز خوبه می خوام اونا هم کنارم باشن 🥲
کوک: فک کنم خواستت از قبل برآورده شده بوده می تونی بلند شی و اونا رو ببینی
+ لبخندی از سر ذوق زدم و بلند شدم و اونا رو تو لباس های اصلی شون دیدم و به سمتشون دویدم و بغلشون کردم همه مون خوشحال بودیم و از خوشحالی نمی دونستیم چیکار کنیم
بانو هان: خیلی خوشحالم که دوباره شما رو میبنم شاهزاده البته ملکه من 🥹
یئون هی: هی آقا کوچولوهه میشه با من دوست شی؟
جیمین : صب کن ببینم تو.. تو... تو باید شاهزاده خانم باشی نه؟
یئون هی: از لباسام مشخصه نکنه دوس نداری باهام دوست شی؟
جیمین : خنده ای از این شیرین زبونیش کردمو گفتم : معلومه کوچولو واي من کجام کوچولوئه :/
یئون هی : بیا دستامون رو کنار هم بزاریم میفهمی
جیمین : هوف از دست تو
+ میبینم که دوست جدید پیدا کردی یئون هی
يئون هی : آره مامانی ولی اینا کین دوستاتن؟
+ آره فندوق من..... رو به بانو هان کردم و گفتم : کاش تهیونگم الان کنار مون بود درست مثل گذشته ها:)
هان : اون الان کنار ماست ملکه و داره مارو میبینه و اونم خوشحاله
کوک: متاسفم بخاطر اتفاقي که من باعثش بودم :) امیدوارم بتونم براتون جبران کنم
به پایان رسید این دفتر و اما حکایت باقی ای ندارد🤍
ممنون از اینکه همراهم بودید ببخشید اگه دوسش نداشتین و پایانش دلخواهتون نبود ممنون بخاطر حمایت هاتون 🤍
۴۶.۸k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.