جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_بیست_و_ششم
شیوا در اختیار خودش نبود و بی هیچ حرفی راه آپارتمان و پیش گرفت، امیر با دقت به اطراف و در رعایت سکوت محض، دنبال شیوا وارد خونه شد. نسبتا مرتب بود اما به خوبی می شد آشفتگی زنه خونه رو فهمید!
شیوا، به اتاق خواب رفت و با یک بطری و دو جام در یک دست و، سیگار و جا سیگاری تو دست دیگه اش، اومد بیرون، با نگاه و اشاره ی چشم به امیر گفت که بنشینه. خودش هم
نشست روی زمین و تکیه داد به مبل، سیگار و روشن کرد و از لباش جدا نمی کرد.
امیر روبروی شیوا، روی مبلی نشست. مست نبود اما از تاثیر آبجو اون تمرکزی رو که باید نداشت. سعی کرد ذهنش و جمع کنه و به حرف های شیوا گوش کنه. هر چند به نظر نمیومد براش مهم باشه که امیر میشنوه یا نه، اون همچنان میگفت حرفهایی رو که باید می گفت.... حرف هایی از جنس زمانه ... از غم زمانه ...دردهای مشترکی که همه به جون خریده بودن...
حرفاش با اینکه تکرار مکررات بود اما ویژگی اصلی ش این بود که خودش بود... خودِ خودش... فارغ از ظواهر و بازی با کلمات.... و این یه مزیت بود..
همچنان که از زندگیش تعریف می کرد،امیر هم تو ذهنش براشون قافیه می ساخت، انگار خودش، رو به روی خودش نشسته و داره با خودش درد و دل میکنه....
اعتماد عجیبی به هم پیدا کرده بودند، شیوا که به آخرای حرفاش رسید، اشک تو چشماش حلقه زده بود...
امیر نا خوداگاه خودش و تو بغل شیوا پیدا کرد.... صورتش و نزدیک پیشونیش بردم.. لباش با حرارت پیشونی شیوا داغ شد... ناگهان هق هق گریه های شیوا و تا تونست تو بغل امیر گریه کرد تا آروم بگیره و امیر همچنان بازوش و گرفته بود و فشار میداد.
مسخ شده بود... دوست داشت حرارت نامرئی و نا مشروعی که، تمام وجودش رو غرق لذت می کرد... نفس عمیق تری رو به ریه هاش فرستاد و با اعتماد به نفس بیشتر گفت:
- " شیوا میدونی داره چه اتفاقی میوفته؟! ...حالا که آروم شدی من برم بهتره." ...
- " دست خودم نیست امیر...نمیخوام ... نمیخوام... میخوام باشی." ...
دیگه دست امیر نبود، آروم دستاش و دور کمر شیوا حلقه زد و این کافی بود تا در جدال میل وحشتناک درونیِ یک آدم حریص و ملاحظه کاری و حفظ شأنیت یک انسان متمدن، این دومی به تمامی مغلوب اولی بشه! ...
بی اغراق، نمیخواستم اون لحظات تموم بشه و هیچ شرمسار از این نبود که، اگه ناچار میشد در اون لحظات، که انسان روح و جسمش رو در حد خدایگان اساطیری بالا و پر اقتدار میبینه، به دروغ ادعا کنه که اون حال رو تا ابد و تا انتهای دنیا ادامه می ده و رهاش نمیکنه!...
گریزون نبود از اینکه ذره ذره ی وجودش رو با تمامی وجود شیوا مخلوط کنه و روگردان نبود اگه هر حرفی رو که حال خوش اون و خوشتر می کرد، بیان کنه، در این بین اما راست و دروغ هیچ حرفی مهم نبود، واقعن مهم نبود و اونچه که بیش از هر چیزی اهمیت داشت، قدردانی امیر بود در قبال تک تک اون لحظاتی که در نزدیکترین فاصله ی ممکن باهاش دراز کشیده بود... یکی شده بودند در حجم و حرارتی افزون تر از هر مدل انسانی دیگه ای !
تمام دقایقی که در آغوش شیوا گذشت، همچون اجرای با شکوهی بود از سمفونی روحانی آراسته به سازهای مقدسی مملو از عطر و بدنهای نمور و گـُرگرفته......
قبل از انجام هر حرکت دیگه ای، ناگهان استرس عجیبی تمام وجود امیر و گرفت!..
آره درسته صدای ویبره ی موبایل، گوشی امیر خاموش بود، کنار گوش شیوا گفت:
- " موبایلت زنگ می خوره." ..
- " مهم نیست... اشتباس این وقت شب."..
- " باشه... بازم یه نگاه بنداز."..
تو آغوش امیر چرخید و از دور به موبایل نگاهی انداخت:
- " سهیل؟؟!!! " ... نیم خیز شد... " سهیله! " ... نا خود اگاه هردو به حالت آماده باش در اومدند...
- " بله!!!؟؟" ... صدای خسته ی سهیل بود:
- " اس ام اس دادم جواب ندادی ... دارم میام خونه... گفتم تنهایی، اگه بیخبر بیام می ترسی... نخواب تا بیام." ...
دنیا داره دور سر امیر میچرخید یا امیر دورِ دنیا؟! ... باید کاری می کرد
****
سهیل، تماس با شیوا رو قطع کرد، چراغای ماشین رو خاموش کرد و به نور کمی که از پنجره ی آپارتمان، رو گلدون تراس افتاده بود، نگاهی انداخت... خونه خودش بود اما... می ترسید وارد شه... از نیم ساعت قبل که بهار زنگ زده بود و به حماقتش، برا خالی گذاشتنه خونه به نفع رقیب، خندیده بود... اینجا واستاده بود اما مردونه می ترسید بره خونه!!!...
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
#قسمت_بیست_و_ششم
شیوا در اختیار خودش نبود و بی هیچ حرفی راه آپارتمان و پیش گرفت، امیر با دقت به اطراف و در رعایت سکوت محض، دنبال شیوا وارد خونه شد. نسبتا مرتب بود اما به خوبی می شد آشفتگی زنه خونه رو فهمید!
شیوا، به اتاق خواب رفت و با یک بطری و دو جام در یک دست و، سیگار و جا سیگاری تو دست دیگه اش، اومد بیرون، با نگاه و اشاره ی چشم به امیر گفت که بنشینه. خودش هم
نشست روی زمین و تکیه داد به مبل، سیگار و روشن کرد و از لباش جدا نمی کرد.
امیر روبروی شیوا، روی مبلی نشست. مست نبود اما از تاثیر آبجو اون تمرکزی رو که باید نداشت. سعی کرد ذهنش و جمع کنه و به حرف های شیوا گوش کنه. هر چند به نظر نمیومد براش مهم باشه که امیر میشنوه یا نه، اون همچنان میگفت حرفهایی رو که باید می گفت.... حرف هایی از جنس زمانه ... از غم زمانه ...دردهای مشترکی که همه به جون خریده بودن...
حرفاش با اینکه تکرار مکررات بود اما ویژگی اصلی ش این بود که خودش بود... خودِ خودش... فارغ از ظواهر و بازی با کلمات.... و این یه مزیت بود..
همچنان که از زندگیش تعریف می کرد،امیر هم تو ذهنش براشون قافیه می ساخت، انگار خودش، رو به روی خودش نشسته و داره با خودش درد و دل میکنه....
اعتماد عجیبی به هم پیدا کرده بودند، شیوا که به آخرای حرفاش رسید، اشک تو چشماش حلقه زده بود...
امیر نا خوداگاه خودش و تو بغل شیوا پیدا کرد.... صورتش و نزدیک پیشونیش بردم.. لباش با حرارت پیشونی شیوا داغ شد... ناگهان هق هق گریه های شیوا و تا تونست تو بغل امیر گریه کرد تا آروم بگیره و امیر همچنان بازوش و گرفته بود و فشار میداد.
مسخ شده بود... دوست داشت حرارت نامرئی و نا مشروعی که، تمام وجودش رو غرق لذت می کرد... نفس عمیق تری رو به ریه هاش فرستاد و با اعتماد به نفس بیشتر گفت:
- " شیوا میدونی داره چه اتفاقی میوفته؟! ...حالا که آروم شدی من برم بهتره." ...
- " دست خودم نیست امیر...نمیخوام ... نمیخوام... میخوام باشی." ...
دیگه دست امیر نبود، آروم دستاش و دور کمر شیوا حلقه زد و این کافی بود تا در جدال میل وحشتناک درونیِ یک آدم حریص و ملاحظه کاری و حفظ شأنیت یک انسان متمدن، این دومی به تمامی مغلوب اولی بشه! ...
بی اغراق، نمیخواستم اون لحظات تموم بشه و هیچ شرمسار از این نبود که، اگه ناچار میشد در اون لحظات، که انسان روح و جسمش رو در حد خدایگان اساطیری بالا و پر اقتدار میبینه، به دروغ ادعا کنه که اون حال رو تا ابد و تا انتهای دنیا ادامه می ده و رهاش نمیکنه!...
گریزون نبود از اینکه ذره ذره ی وجودش رو با تمامی وجود شیوا مخلوط کنه و روگردان نبود اگه هر حرفی رو که حال خوش اون و خوشتر می کرد، بیان کنه، در این بین اما راست و دروغ هیچ حرفی مهم نبود، واقعن مهم نبود و اونچه که بیش از هر چیزی اهمیت داشت، قدردانی امیر بود در قبال تک تک اون لحظاتی که در نزدیکترین فاصله ی ممکن باهاش دراز کشیده بود... یکی شده بودند در حجم و حرارتی افزون تر از هر مدل انسانی دیگه ای !
تمام دقایقی که در آغوش شیوا گذشت، همچون اجرای با شکوهی بود از سمفونی روحانی آراسته به سازهای مقدسی مملو از عطر و بدنهای نمور و گـُرگرفته......
قبل از انجام هر حرکت دیگه ای، ناگهان استرس عجیبی تمام وجود امیر و گرفت!..
آره درسته صدای ویبره ی موبایل، گوشی امیر خاموش بود، کنار گوش شیوا گفت:
- " موبایلت زنگ می خوره." ..
- " مهم نیست... اشتباس این وقت شب."..
- " باشه... بازم یه نگاه بنداز."..
تو آغوش امیر چرخید و از دور به موبایل نگاهی انداخت:
- " سهیل؟؟!!! " ... نیم خیز شد... " سهیله! " ... نا خود اگاه هردو به حالت آماده باش در اومدند...
- " بله!!!؟؟" ... صدای خسته ی سهیل بود:
- " اس ام اس دادم جواب ندادی ... دارم میام خونه... گفتم تنهایی، اگه بیخبر بیام می ترسی... نخواب تا بیام." ...
دنیا داره دور سر امیر میچرخید یا امیر دورِ دنیا؟! ... باید کاری می کرد
****
سهیل، تماس با شیوا رو قطع کرد، چراغای ماشین رو خاموش کرد و به نور کمی که از پنجره ی آپارتمان، رو گلدون تراس افتاده بود، نگاهی انداخت... خونه خودش بود اما... می ترسید وارد شه... از نیم ساعت قبل که بهار زنگ زده بود و به حماقتش، برا خالی گذاشتنه خونه به نفع رقیب، خندیده بود... اینجا واستاده بود اما مردونه می ترسید بره خونه!!!...
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
۵.۲k
۲۳ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.