جهت مخالف
جهت مخالف
پارت۲۱
جونگکوک ویو:
نشسته بودیم منتظر موران که هروقت از اتاق کارش اومد بیرون نشون بچه ها بدیمش وقتی اومد بیرون رفت پایین و ما سریع دوییدم که بریم اونجا درو باز کردیم و نشونشون دادیم
وقتی خواستم برم یکی صدام کرد
هانا:جونگکوک خطر داره نرو تو
کوک:خطر داره؟
ات:عاره بچه جون
یهویی ترسیدم و خشک شدم و سریع گفتم بای و تلفنو قطع کردم برگشتم سمت موران کوک:ترسیدم چرا اینجوری میکنی؟
ات:از کی تاحالا اجازه داشت بیای اینجا؟
هانا و لیان بهم اشاره میکردن که بیام بیرون ولی موران جلوی در بود و نمی تونستم برم
بیرون یهویی از قیافه ی سرد موران بدنم لرزید ولی سریع جمعش کردم از جلوی در کنار رفت و منم بدون حرفی سریع دوییدم بیرون رفتم توی اتاق و یه نفس عمیق کشیدم و دستمو گذاشتم روی قلبم
به هانا و لیان نگاهی کردم
کوک:اون دیشب اینطوری نبود
لیان سرشو پایین انداخت و هانا توضیح داد
هانا:موران هر وقت احساستش پیش کسی یروز میکنه بعدا اونا رو یه راحتی سرکوب میکنه راستشو بخوای اون معنی واقعی احساسات رو نمیدونه
کوک:چرا اینجوری شد؟
هانا:چون...
بغض توی گلوش گیر کرد
لیان:خانواده موران بعد از اینکه اون به دشمنش اعتماد کرد و عاشقش شد و سعی کرد خودشو تغییر بده واسهی اون پسر خانوادش غیب شدن حتی اون وقتی فهمید که دیگه اونا رو نمی بینه و پیدا کنه دیگه کاملا مطمئن بود اونا کشته شدن اون دختر خودشو واسه ی مبارزه اماده کرد مثلن خودش تنهایی و بدون هیچ معلمی بوکسر شد و دفاع شخصی یاد گرفت بعدش رفت سراغ کاراته و جودو برای تموم اینها هم قهرمان شده چون میخواست مطمئن شه که عالی بوده
کوک:یعنی منو توی مسابقه شکست میده؟
لیان:صد در صد
اون دختر یاد گرفت چه طوری با اسلحه کار کنه و بعد رفت سراغ کسی که زندگیشو نابود کرده بود و بعد دیگه اون پسر پیداش نشد
هانا یکی از نزدیک ترین کسایی بود که می تونست بهش اعتماد کنه ازش کمک خواست چون اونا شاید دختر خاله بودن ولی مثل خواهر برای هم شدن
وقتی موران ازش کمک خواست اون پسر فوران فهمید و خانوادهی هانا رو هم ناپدید کرد پس با کمک هم و انتقامی که تنشهی اون بودن از پسش بر اومدن و بعد هانا با من یعنی یکی از بازمانده های خانوداه ی اون پسر ازدواج کرد ولی هیچ وقت به موران نگفت که من کیم بیا جونگکوک بیا بهم قول بده که توهم به موران نمیگی
کوک:قول میدم
پارت۲۱
جونگکوک ویو:
نشسته بودیم منتظر موران که هروقت از اتاق کارش اومد بیرون نشون بچه ها بدیمش وقتی اومد بیرون رفت پایین و ما سریع دوییدم که بریم اونجا درو باز کردیم و نشونشون دادیم
وقتی خواستم برم یکی صدام کرد
هانا:جونگکوک خطر داره نرو تو
کوک:خطر داره؟
ات:عاره بچه جون
یهویی ترسیدم و خشک شدم و سریع گفتم بای و تلفنو قطع کردم برگشتم سمت موران کوک:ترسیدم چرا اینجوری میکنی؟
ات:از کی تاحالا اجازه داشت بیای اینجا؟
هانا و لیان بهم اشاره میکردن که بیام بیرون ولی موران جلوی در بود و نمی تونستم برم
بیرون یهویی از قیافه ی سرد موران بدنم لرزید ولی سریع جمعش کردم از جلوی در کنار رفت و منم بدون حرفی سریع دوییدم بیرون رفتم توی اتاق و یه نفس عمیق کشیدم و دستمو گذاشتم روی قلبم
به هانا و لیان نگاهی کردم
کوک:اون دیشب اینطوری نبود
لیان سرشو پایین انداخت و هانا توضیح داد
هانا:موران هر وقت احساستش پیش کسی یروز میکنه بعدا اونا رو یه راحتی سرکوب میکنه راستشو بخوای اون معنی واقعی احساسات رو نمیدونه
کوک:چرا اینجوری شد؟
هانا:چون...
بغض توی گلوش گیر کرد
لیان:خانواده موران بعد از اینکه اون به دشمنش اعتماد کرد و عاشقش شد و سعی کرد خودشو تغییر بده واسهی اون پسر خانوادش غیب شدن حتی اون وقتی فهمید که دیگه اونا رو نمی بینه و پیدا کنه دیگه کاملا مطمئن بود اونا کشته شدن اون دختر خودشو واسه ی مبارزه اماده کرد مثلن خودش تنهایی و بدون هیچ معلمی بوکسر شد و دفاع شخصی یاد گرفت بعدش رفت سراغ کاراته و جودو برای تموم اینها هم قهرمان شده چون میخواست مطمئن شه که عالی بوده
کوک:یعنی منو توی مسابقه شکست میده؟
لیان:صد در صد
اون دختر یاد گرفت چه طوری با اسلحه کار کنه و بعد رفت سراغ کسی که زندگیشو نابود کرده بود و بعد دیگه اون پسر پیداش نشد
هانا یکی از نزدیک ترین کسایی بود که می تونست بهش اعتماد کنه ازش کمک خواست چون اونا شاید دختر خاله بودن ولی مثل خواهر برای هم شدن
وقتی موران ازش کمک خواست اون پسر فوران فهمید و خانوادهی هانا رو هم ناپدید کرد پس با کمک هم و انتقامی که تنشهی اون بودن از پسش بر اومدن و بعد هانا با من یعنی یکی از بازمانده های خانوداه ی اون پسر ازدواج کرد ولی هیچ وقت به موران نگفت که من کیم بیا جونگکوک بیا بهم قول بده که توهم به موران نمیگی
کوک:قول میدم
۲.۶k
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.