P39
آروم بچه رو برداشتم و بهش نگاه کردم خیلی ناز بود ، درحال نگاه کردن بهش بودم که دکتر وارد اتاق شد و با صدای تقریبا بلندی گفت : به به خانم کوچولو میبینم بیداری شدی ؟
بعدم اومد و دستش رو دقیقا همون جایی که درد میکرد روی سرم گذاشت و گفت : درد میکنه ؟
ا/ت : آره درد میکنه
دکتر : خیلی ؟
ا/ت : آره
پرستار : دکتر چیزی یادش نمیاد
با این حرف پرستار به برگه ای که دستش بود نگاه کرد و گفت : خوب به خاطر ضربه ای که به سرت خورده میتونم بگم ......
مکث کرد و چیزی نگفت و فقط به برگه زل زد اما طاقت نیاوردم و گفتم : چی شده ؟
دکتر : میتونم بگم این ضربه به سر بدجور وارد و باعث اختلال در خاطراتت شده ا/ت : یعنی فراموشی گرفتم ؟
دکتر : آره ولی راه درمان داره ، درسته بعضی فراموشی ها سال ها طول میکشه اما بعضی هاشون هم برای یه مدت کوچیک هستن درواقع به خودت بستگی داره که چقدر دنبال خاطراتت بگردی و سعی کنی اونا رو به یاد بیاری .
ا/ت : یعنی امکان داره برگردن ؟
دکتر : آره گفتم که همه چی به خودت بستگی داره
بعدم چندتا چیز توی برگه نوشت و رو به پرستار گفت : تا زمانی که مرخص سن ازشون مراقبت کنین
پرستار : چشم
بعدم برگشت و رفت با رفتن دکتر ، پرستار هم برگشت و خواست بره اما انگار که چیزی یادش افتاده باشه چیزی رو از جیبش آورد بیرون و گرفتم سمت من و گفت : یکی گفت اینو بدم بهت
نامه رو از دستش گرفتم و گفتم : کی بود ؟
پرستار : نمیدونم یه مرد بود
ا/ت : مرد ؟
پرستار : آره
حرفش که تموم شد رفت منم کنجکاو نامه رو بازکردم و شروع کردم به خوندن
بعدم اومد و دستش رو دقیقا همون جایی که درد میکرد روی سرم گذاشت و گفت : درد میکنه ؟
ا/ت : آره درد میکنه
دکتر : خیلی ؟
ا/ت : آره
پرستار : دکتر چیزی یادش نمیاد
با این حرف پرستار به برگه ای که دستش بود نگاه کرد و گفت : خوب به خاطر ضربه ای که به سرت خورده میتونم بگم ......
مکث کرد و چیزی نگفت و فقط به برگه زل زد اما طاقت نیاوردم و گفتم : چی شده ؟
دکتر : میتونم بگم این ضربه به سر بدجور وارد و باعث اختلال در خاطراتت شده ا/ت : یعنی فراموشی گرفتم ؟
دکتر : آره ولی راه درمان داره ، درسته بعضی فراموشی ها سال ها طول میکشه اما بعضی هاشون هم برای یه مدت کوچیک هستن درواقع به خودت بستگی داره که چقدر دنبال خاطراتت بگردی و سعی کنی اونا رو به یاد بیاری .
ا/ت : یعنی امکان داره برگردن ؟
دکتر : آره گفتم که همه چی به خودت بستگی داره
بعدم چندتا چیز توی برگه نوشت و رو به پرستار گفت : تا زمانی که مرخص سن ازشون مراقبت کنین
پرستار : چشم
بعدم برگشت و رفت با رفتن دکتر ، پرستار هم برگشت و خواست بره اما انگار که چیزی یادش افتاده باشه چیزی رو از جیبش آورد بیرون و گرفتم سمت من و گفت : یکی گفت اینو بدم بهت
نامه رو از دستش گرفتم و گفتم : کی بود ؟
پرستار : نمیدونم یه مرد بود
ا/ت : مرد ؟
پرستار : آره
حرفش که تموم شد رفت منم کنجکاو نامه رو بازکردم و شروع کردم به خوندن
۱۵.۸k
۰۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.